شنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۰

شاهکارهای شعر معاصر جهان. سنگ آفتاب. اکتاویو پاز

سنگ آفتاب اکتاویو پاز
احمد میرعلائی


سیزدهمین بازمی گردد... این همان اولین است ؛
و همیشه یکی است – یا شاید این تنها لحظه باشد،
آیا تو ملکه یی ، ای تو ، اولین و آخرین ؟
آیا تو شاهی ، تو یگانه و آخرین معبود ؟
از شعر آرتمیس اثر ژراردو نروال




بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که بادکمانی اش می کند ،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است :
کوره راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند ،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج ها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می پوشاند ،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال ها
آنگاه که در دل آسمان باز می شوند،

کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان
از روزهای آینده ،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی ،
چون پرنده ای که نغمه اش جنگل را سنگ می کند،
و شادی های بادآورده ای که همچنان از شاخه های پنهان
بر سر ما فرومی بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می برند ،
بشارت هایی که از دست هامان لب پر می زند ،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه ،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید ،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوه های جهان را در هوا می آویزد ،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل ها،
صخره ای سوخته از آفتاب ، بدنی به رنگ ابر ،
به رنگ روز که شتابان به پیش می جهد ،
زمان جرقه می زند و حجم دارد ،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است ،
و از شفافیت توست که شفاف است ،

من از درون تالارهای صوت می گذرم ،
از میان موجودات پژواکی می لغزم ،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم ،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می شوم ،
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو ،
من از زیر آسمانه های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می کنم ،

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،
پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره ها پرنده هایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ،
به رنگ هوس های من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می روی ،
من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند،
شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ،
من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ،
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ،

ذرت زار دامنت می خرامد و می خواند ،
دامن بلورت ، دامن آبت ،
لبهایت ، طره ی گیسویت ، نگاه هایت،
تمام شب مب باری ، تمام روز
سینه ی مرا با انگشتان آبت می گشایی ،
چشمان مرا با دهان آبت می بندی ،
در استخوانم می باری ، و در سینه ام
درختی مایع ریشه های آبزی اش را تا اعماق می دواند ،

من چون رودی تمامی طول ترا می پیمایم ،
از مین بدنت می گذرم بدانسان که از میان جنگلی ،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه ی هیچ ختم می شود؛
من بر لبه ی تیغ اندیشه ات راه می روم
و در شگفتی پیشانی سپیدت سایه ام فرومی افتد و تکه تکه می شود،
تکه پاره هایم را یک به یک گرد می آورم
وبی تن به راه خویش می روم ، جویان و کورمال ،
دالان های بی پایان خاطره ،
درهایی باز به اطاقی خالی
که در آن تمام تابستان ها یکجا می پوسند ،
چهره ای که چون به یادش می آورم محو می شود ،
دستی که چون لمس می کنم تکه تکه می شود ،
مویی که عنکبوت ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده اند ،

در شگفتی پیشانی ام جستجو می کنم ،
می جویم بی آنکه بیابم ، من یک لحظه را می جویم ،
چهره ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه های اسیر در شب می دود ،
چهره ی باران در باغ سایه ها ،
آبی که با ماجت در کنارم جاری است ،

می جویم بی آنکه بیابم ، به تنهایی می نویسم ،
کسی اینجا نیست ، روز فرو می افتد ، سال فرو می افتد ،
من با لحظه سقوط می کنم ، به اعماق می افتم ،
کوره راه ناپیدایی روی آینه ها
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کنند ،
پا بر روزها می گذارم ، بر لحظه های فرسوده ،
پا بر افکار سایه ام می گذارم ،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه ام می گذارم ،
من آن لحظه ای را می جویم که به دلکشی پرنده ای ست،
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرومی افتد ،

زمان انبوهِ میوه هایش را می رسانید
و چون تَرَک بر می داشتند دختران دوان دوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون می آمدند
و در حیاط های سنگی مدرسه شان پراکنده می شدند ،
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامه ای از نور در زیر آسمانه ها می خرامید
فضا به گرد او می پیچید
و با پوستی دیگرش می پوشاند که طلایی تر و شفاف تر بود ،

ببری به رنگ نور ، غزالی قهوه ای رنگ
که شبگردان تعقیبش کرده اند ،
دختری که نگاهم را دزدید
بر نرده ی مهتابی از باران سبز خم شده بود ،
چهره ی بی شمار دوشیزه
نامت را فراموش کرده ام ،ملوسینا
لورا ، ایزابل ، پرسه فونه ، ماری ،
تو همه ی چهره هایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آن ها
درخت و ابر ترا همانندند ،
تو همه ی پرندگانی و یک ستاره ی تنها ،
تو لبه ی شمشیری ،
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می برد،
آن پیچکی که پیش می رود، روح را در آ؛وش می کشد ،
ریشه کن می کند ، و آن را از خود جدایش می سازد ،

دست نبشته ی آتش بریشم،
شکاف در سنگ ، ملکه ی ماان،
ستونی از مه،چشمه ای درسنگ،
حلقه ی ماهتاب ، آشیانه ی عقابان
تخم بادیون ، خارِ کوچک مرگ آور
که جزای جاودانی خویش را می بخشد ،
چوپان ِ دخترک دره های دریا
و نگهبان دره ی مرگ،
پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک
نیلوفر معلق ، گیاه زهرآلود،
گل رستاخیز، خوشه ی حیات ،
بانوی نی نواز و آذرخش ،
رشته ای از یاسمن، نمک د زخم،
شاخه ی گل سرخ برای مرد تیرخورده ،
برف مو، ماه آویخته به دار ،
دست نبشته ی دریا بر سیاه سنگ ،
دست نبشته ی آفتاب ، دانه ی نار ، سنبله ی گندم ،

چهره ی شعله ها ، ربوده و بلعیده شده ،
چهره ی جوان
بازیچه ی سال هایی که رقصان چون اشباح گذشتند
که بازیچه ی روز هایی است که همان حیاط را دور می زنند وهمان
[دیوار را
لحظه آتش می گیرد و چهره های بسیارِ آتش
یک چهره می شوند ،
همه ی نا م ها یک نامند
همه ی چهر ه ها یک چهره اند،
همه ی قرن ها یک لحظه ها اند ،
و برای همه ی قرن های قرن
جفتی چشم راه اینده را سد می کنند

چیزی در برابر من نیست جز لحظه ای
که امشب
در گرو رویای تصویر های به هم زنجیر شده است ،
که به تلخی از رویاجدا افتاده ،
که تهی این شب به یغما یش برده است،
واژه ای که حرف حرف محو شده
انگاه که در بیرون زمان روده ها یش را بیرون می ریزد
و جهان با نقشه ی جنایتی از پیش حساب شده
بردرهای روح می کو بد ،


تنها در یک لحظه که شهرها ،
که اسم ها و گل ها ، که هر نشا نه ی زندگی ،
به پشت پیشانی کور من فرو می ریزند ،
انگاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه ی مرا در هم می شکند ، استخوان بندی مرا در هم می شکند ،
وخون من کند تر وکند تر حرکت می کند ،
ودندان ها یم می پوسند و پلک ها یم
از ابر پوشیده می شوند وروزها وسال ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می کنند ،

آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می گیرد
و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی خورد
لحظه در خویش فرومی جهد و شناور می شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره اش می کند،
فک های غمناک و خمیازه کش شب
و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می کند،
مرگ زنده و نقاب پوشیده ،
لحظه به درون قلب خویش فرومی جهد،
چون مشتی گره شده،
تلّی از میوه که از درون می رسد،
خویش را از درون می نوشد ، می ترکد و باز می شود ،
لحظه ی شفاف دربه روی خویش می بندد،
از درون می رسد و ریشه در اعماق می دواند ،
در درون من رشد م کند و همه ی وجود مرا فرا می گیرد ،
شاخ و برگ هذیانی اش مرا به بیرون پرتاب می کند،
اندیشه های من فوج پرندگان آن است ،
پیکش در رگ هایم می گردد ،
در درخت ادراک ، در میوه ی بویناک از زمان ،

ای زندگی که باید تو را زیست ، که ترا زیسته اند،
زمانی که دوباذه و دوباره چون دریا می شکنی
و به دوردست می افتی بی آنکه سربگردانی ،
لحظه ای که گذشت هیچ لحظه ای نبود؛
اکنون آن لحظه فرا می رسد، به آرامی می آماسد،
به درون لحظه ی دیگر می ترکد و آن لحظه بی درنگ ناپدید می شود.

در شامگاه شوره وسنگ
که با تیغه های ناپیدای چاقو ها تاول می زند
با دست نبشته ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می نویسی و این زخم ها
چون پیراهنی از شعله مرا در برمی گیرد،
آتش می گیرم بی آنکه بسوزم، آب می جویم
و در چشمان تو آبی نیست ، چشمان تو از سنگند،
و پستان های تو ، شکم تو، و مژگان تو از سنگند،
دهان تو بوی خاک دارد ،
دهان تو بویناک زهر زمان است ،
تنت بوی چاهی محصور را دارد ،
دالانی از آینه ها که چشمان تشنه ی مرا مکرر می کند ،
دالانی که همیشه
به نقطه ی عزیمت باز می گردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می بری و تو موج می زنی
چون پرتو شعله ای که در تیشه ای یخ بسته باشد
منند پرتوی که زنده زنده پوست می کند،
و افسونی که چوبه ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
تو خاطرات مرا یکایک از من می گیری ،
من نام خویش را فراموش کرده ام ،
دوستانم در میان خوکان خرخر می کنند ،
یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می پوسند ،

چیزی جز زخمی از من نمانده است ،
نگه ای که کسی از آن نمی گذرد ،
حضوری بی روزن، اندیشه ای که بازمی گردد
و خویش را تکرار می کند، آینه می شود ،
و خود را در شفافیت خود می بازد ،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می نگرد، که آنقد نگاه می کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکه ی فلس های ترا دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانه ی ملافه ها خفه بودی
و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی ،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را می نگرم
که نزدیک بین وسرفه کنان در میان توده ای
از عکس های قدیمی می گردم :
هیچ چیز نیست ، تو هیچ کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی ،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه هایی از استخوان آویخته است ،
خوشه ی خشکیده ی تاکی ، گوری سیاه ،
و در ته گور ،
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد ،
چشمانی که در قعر چاهی مدفون اند ،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی گردند ،
چشمان کودکانه ی مادری پیر
که پسر آبرومندش را پدری جوان می بیند ،
چشمان مادرانه ی دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می یابد ،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می کنند و خود گودال های مرگی دیگراند
- اما نه ؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمه ی راستین زندگی نیست ؟

فروافتادن ، بازگشتن ، خواب خویش را دیدن ،
حیات دیگری داشتن که خواب مرا می بیند،
چشمان آینده دیگری ، مرگ دیگری را مردن –
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم ،
و این لحظه که لاینقطع باز می شود و برمن آشکار می سازد
که کجا بودم ، که بودم ، که اسم تو چیست ،
که اسم من چیست :
آیا برای تابستان
نقشه ای طرح می کردم – و برای هر تابستان –
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می آمدند از آن نور بنوشند ؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت
« هوا ملایم است ؛ این جا همیشه مهرماه است »
یا با دیگری سخن می گفت
یا من چیزی از خو در می آورم که کسی نگفته است ؟
آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته ی آکساکا راه می افتم ،
چونان درختی سیاه وسبز،
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می زدم
و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق –
آیا این من بودم که در آینه خود را می دیدم ؟
آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می کردی گفتی –
« حالا خیلی دیر است »
و من لکه هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم ؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره ها فرومی رفت دیدیم؟
آیا در بیداریت انگور خوردیم ؟ آیا در پروته
جوز خریدیم ؟
اسم ها، مکان ها،
خیابان ها و خیابان ها ، چهره ها ، میدان ها ، خیاان ها
ایستگاه های راه آهن ، پارک ، اطاق های تک نفری،
لکه های روی دیوار ، کسی گیسوانش را شانه می زند ،
کسی در کنار من آواز می خواند کسی لباس می پوشد،
اطاق ها ، مکان ها ، خیابان ها ، اسم ها ، اطاق ها ،
مادرید ، 1937،

در میدان دل آنجل
زنان با کودکانشان می خرامیدند و آواز می خواندند ،
هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد،
خانه ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند ،
برج دونیمه شد ، سردرها فرو ریخت ،
و تنبادِ سمج ِ موتورهای هواپیما :
دو نفر لباس هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند ،
و از جیره ی ما از زمان و بهشت ،
تا به عمق ریشه های ما بروند و ما را نجات دهند ،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند ،
آنان لباس هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگمی که بدن های عریان به هم می رسند
انسان ها از زمان می گریزند و زخم ناپذیر می شوند ،
- هیچ چیز نمی تواند به آنان دست یابد ، آنان به سرچشمه باز می گردند ،
آنجا من و تویی نیست ، فردا ، دیروز، اسمی نیست ،
حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است ،
ای هستی محض ...
در شهرهایی که خاک می شوند
اطاق ها از هم جدا می افتند،
اطاق ها و خیابان ها ، اسم هایی که طنینی چون زخم ها دارند،
اطاقی که پنجره هایش به اطاق های دیگر باز می شود
با همان کاغذ دیواری رنگ پریده
آنجا که مردی با آستین های بالازده خیرهای روز را می خواند
یا زنی اطو می کشد ، اطاق آفتابرو
که شاخه های درخت هلو برآن سایه انداخته است ،
اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می بارد،
یک حیاط و مجسمه های برنجین سه کودک ،
اطاق هایی که چون کشتی های لغزان
در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی ها:
سکوت گسترش می یابد و در امواج سبز پراکنده می شود ،
به هر آنچه دست می زنیم تابندگی ِ فسفری دارد ،
دخمه های مدفون ثروت ، عکس های خانوادگی
که اینک رنگ اخته اند، الی های نخ نما ،
دریچه ها ، سلول ها ، غارهای جدویی ،
قفس ها و اطاق های شماره دار ،
همه چهره دگرگون کرده ند همه بال درآورده می پرند،
هر نقش گچ بری ابریست ،
هر دری به روی دریا باز می شود ، به چمنزاران و آسمان ،
هر میزی پنداری برای ضیافتی است ،
همه چون صدف هایی دربسته اند و زمان به عبث آنان امحاصره کرده است ،
دیگر کنون نه زمان به جا مانده ، نه دوارهایی ؛ فضا ، فضا ،
دست هایت را باز کن و این ثروت ها را بینبار ،
میوه را بچین ، از زندگی بخور ،
در زیر درخت داز بکش ، آب را بنوش ! ،
همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است ،
هر اتاقی مرکز جهان است ،
این ولین شب ِ همه چیز است ، روز نخستین است ،
هنگامی که دو نفر عشقبازی می کنند جهان متولد می شود ،
قطره ی نور از اندرون های شفاف
اطاق چون میوه ای باز می شود
یا منند ستاره ای در عین سکوت منفجر می شود ،
و قوانینی که موش ها پوزه اش زده اند،
میله های آهنی بانک ها و زندان ها
میله های تشریفات اداری ، حصارهای سیم خاردار ،
مهرهای کائوچویی ، نیشترها و سیخونک ها ،
وعظ سلاح ها با آهنگی یکنواخت ،
کژدمی با دجه ی دکترا و صدایی شیرین ،
پلنگی با کلاه ابریشمین ،
رئیس انجمن گیاه خواران و صلیب سرخ ،
قاطر تعلیم و تربیتی ،
تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده ،
پدر خلق ها ، رئیس ، کوسه ماهی ،
آرشیتکت آینده ، خوکی با لباس نظامی ،
عزیز دردانه ی کلیسا
که دندان های مصنوعی سیاه شده اش را
در آب مقدس می شوید
و به کلاس های زبان انگلیسی و دموکراسی می رود ،
دیوارهای نامرئی ، صورتک های پوسیده ای
که انسانی را از انسان دیگر جدا می کند
و از خویش ،
این همه فرو می ریزد
در لحظه ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته مان می نگریم ،
به انزوای محض انسان بودن ،
به شکوه انسان بودن ،
شکوه نان را قسمت کردن ، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن ،
معجزه ی از یاد رفته ی زنده بودن ؛

دوست داشتن جنگ است ،اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می شود ، هوس ها گوشت می گیرند ،
اندیشه ها گوشت می گیرند ، بر شانه های اسیران
بال ها جوانه می زنند ، جهان ، واقعی و محسوس می شود ،
شراب باز شراب می شود ،
نان بویش را بازمی یابد، آب آب است ،
دوست داشتن جنگ است ، همه ی درها را می گشاید ،
تو دیگر سایه ای شماره دار نیستی
که ارباببی بی چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند ،
جهان دگرگون می شود
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند ،
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم ها :
الوئیز گفت : « بگذار نشمه ی تو باشم »
ولی مرد تسلیم قانون شد ،
او را زنی گرفت و آنان پاداشش را
با اخته کردنش دادند ،
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق ، برادر و خواهر
که همچون دو آینه ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می کنند ،
چه بهت نان سوایی را خوردن ،
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه ای از چرم خام ،
و هذیان پیچک به زهرآلود ،
و لواط گری که به روی یقه اش به جای میخک تف می زند ،
چه بهتر سنگ شدن در مکان های عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره ی حیات را تلمبه می زند و خمیرآسا بیرون می کشد ،
و ابدیت را با ساعات ب حوصلگی تاخت می زند ،
از لحظه ها زندان می سازد ،
زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می کند ،

چه بهتر عفاف ، و گلی نامرئی
که تنها در میان ساقه های سکوت ایستاده است ،
و اماس سخت قدیسان
که هوس ها را می پالاید و زمان را خالی می کند ،
ازدواج آرامش و جنبش ،
نزوا در میان گلبرگ هایش آواز می خواند ،
هر اعت گلبرگی از بلور است ،
جهان یک به یک صورتک هایش را از چهره برمی گیرد ،
و در مرکز ، شافیت جلوه گر ،
آنکه دایش می نامیم ، هستی بی نام
خویش را در خلأ اندیشه رها می کند ، هستی بی چهره
از خویشتن خویش برمی خیزد ، خورشیدی میان خورشیدها،
انباشتگی حضورها و اسم ها :

هذیانم را دنبال می کنم ، اطاق ها ، خیابان ها ،
کورمال کورمال به درون راهرو های زمان می روم ،
از پله ها بالا می روم و پائین می آیم ،
بی آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می جویم ،
به نقطه ی آغاز بازمی گردم ، چهره یتو را می جویم ،
به میان کوچه های هستیم می رویم
در زیر آفتابی بی زمان
و در کنار من تو چون درختی راه می روی ، تو چون رودی راه می روی ،
تو چون سنبله ی گندم د دست های من رشد می کنی ،
تو چون سنجابی در دست های من می لرزی ،
تو چون هزاران پرنده می پری ،
خنده ی تو بر من می پاشد ،
سر تو چون ستاره ی کوچکی ست در دست های من ،
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می خوری
جهان دوباره سبز می شود ،
جهان دگگون می شود
اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند
و روی سبزه بیفتند ؛ آسمان پایین می آید ،
درختان سرمیکشند ، هیچ چیز جز فضا نیست ،
روشنی و سکوت ، هیچ چیز به جز فضا
که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد ،
قبیله ی سپید ابرها کوچ می کنند ،
جسم لنگر می کشد ، روح شراع برمی فرازد ،
ما از دسترس نام هامان به ذور می افتیم
و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می شویم ،
زمان مطلق ، هیچ چیز بدین سوی نمی آید
به جز خود زمان ، رودی از خوشبختی ،

هیچ چیز نمی گذاد ، تو ساکتی ، تو پلک می زن
(ساکت:در این لحظه فرشته ای در پرواز است
به بزرگی یک صد حیات خورشید ) ،
آیا این هیچ بود که گذر می کرد ، آیا این تنها یک پلک زدن ود ؟
- و ضیافت ، تبعید ، اولین جنایت ،
استخوان فک خر ، صدای خفه و خالی
و محکوم حیران و خیره
که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر اتاده است ،
فریاد بلند آگاممنون
و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا
به تکرار ندبه می کند ،
سقراط در زنجیر ( خورشید طلوع می کند ،
مردن بیدار شدن است : « کریتو گور پدراسکولاپیوس ،
من از درد ندگی شا افته ام » ) ،
شغال خطابه ی خود را در خرابه های ننوا
ادامه می دهد ، شبحی که بروتوس
شب پیش از نبرد دید ، موکتزوما
به روی بستر پرخار بی خوابی به خود می پیچد ،
روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می رود ،
سفری بی انتها ، که لحظه به لحظه ی آن شمرده و باز شمرده شده است ،
استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته ،
چوروکا در میان بشکه اش قرار دارد
تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است ،
لینکلن که قدم هایش پیشاپیش شمرده شده است
به طرف تآتر می رود ،
جغجغه ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می کند ،
مادو و سؤالی که هیچ کس پاسخ نگفت:
چرا اینان مرا می کشند ؟
نفرین ها ، آه ها ، سکوت های مجرمین ،
قدیس و شیطان بیچاره
گورستان های تکیه کلام ها و لطیفه ها
که سگ های معانی بیان با پنجه نبش می کنند
هذیان ، فریاد پیروزی ،
صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی آوریم
و طپش قلب زندگی نوزاد
و تق تق استخوان هایی که در نزاع به روی هم خرد می شود
و دهان کف آلود پیامبر
و فریاد او و فریاد جلاد
و فریاد محکوم ...
آن ها شعله هاست،
چشم ها ، و آن ها شعله هایی ست که او بر آن ها می نگرد ،
گوش شعله ای ست و صدای درون آن شعله ای ست ،
لب ها زغال های گداخته است ، زبان داغی آتشین است ،
لامسه و مردی که لمس می کند ،
اندیشه و چیزی که بدان می اندیشند ، اندیشه گر شعله است ،
همه چیز در آتش است ، جهان شعله یی ست ،
هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست ، و هیچ چیز
به جز اندیشه نیست که شعله ور است و سرانجام دود:
نه جلاد و نه محکومی وجود دارد ...
و فریاد
در یک بعد از ظهر جمعه ؟ و سکوت
که خویش را با نشانه ها می پوشاند ،
سکوت که بی آنکه سخن بگوید سخن می گوید ، آیا چیزی نمی گوید ؟
و فریادهای انسان ها ، چیزی نیست ؟
آیا آن گاه که زمان می گذرد چیزی نمی گذرد؟
- هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است
که پلک می زند ، به کندی حرکت می کند ، هیچ چیز ،
هیچ فدیه یی نیست ، زمان هیچ گاه به عقب باز نمی گردد ،
مردگان همان جا که به مرگ بازبسته شده اند باقی می مانند ،
و هیچ گاه با مرگ دیگری نمی میرند ،
هر یک زندانی حرکات خویش است ، دست نیافتنی ،
آن ها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان ،
بی آن که نگاه کنند لاینقطع به ما می نگرند ،
مرگ اکنون مجسمه ی زندگی شان شده است ،
آن ها همیشه آن جا هستند ، که در برابر ابدیت چیزی نیست،
هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست ،
پادشاه سایه ها ضربان قلبت را می سنجد
و آخرین حرکاتت را ، شکل سخت صورتکت را
خطوط متغیر چهره ات را کاملا می پوشاند ،
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی نزیسته و بیگانه ، که کم تر از ماست
- زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود ؟
چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم ؟
زمین استواری نداریم ،
ما هرگ چیزی جز گیجی و تهی نیستیم ،
دهان هایی در آینه ، وحشت وتهوع ،
زندگ هیچگاه از آن ما نیست ، از آن دیگران است ،
زندگی از آن هیچ کس نیست ، ما همه ی زندگی هستیم ،
- نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم
برای همه ی آن مردمی که خود ما هستند –
من وقتی هستم که دیگری باشم ،
تا از خود بیرون بی آیم ، خویش را در دیگران می یابم
دیگرانی که اگر من نباشند نیستند ،
دیگرانی که سرشاری هستی را به من می دهند ،
من نیستم ، منی وجود ندارد ، این همیشه ماست ،
زندگی همیشه دیگر است ، همیشه گامی فراتر است ،
آن سوی تو ومن ، همیشه یک افق است ،
زندگی که ما را از زندگی درمی آورد و بیگانه مان می سازد ،
که برایمان چهره یی اختراع می کند و آن را درهم می شکند ،
گرسنگی برای حیات ، ای مرگ ، نان همه ی انسان ها ،
الوئیز ، پرسه فونه ، ماری ،
چهره ات را به من بنما
اکنون که می توانی چهره ی راستین مرا ببینی ، چهره ی دیگری را ،
چهرهی من که همیشه چهره ی همه ی ماست ،
چهره ی درخت ونانوا ،
راننده و ابر و ملاح ،
چهره ی خورشید ، دره ، پدرو ، پابلو ،
چهره ی تنهایی اشتراکی ما ،
بیدارم کن ، من تازه متولد شده ام :
زندگی و مرگ
در تو آشتی می کنند ، بانوی شب ،
برج زلالی ، ملکه ی بامداد ،
دوشیزه ی ماه ، مادر مادر آب ها ،
جسم جهان ، خانه ی مرگ ،
من از هنگام تودم تاکنون سقوطی بی پایان کرده ام ،
من به درون خویشتن سقط می کنم بی آن که به ته برسم ،
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاک برباد رفته ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن ،
استخوان دونیمه شده ام را بند بزن ،
بر هستی ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن ،
بگذا خاموشی ات اندیشه ای را که با خویش عناد می ورزد
آرامش بخشد :
دستت را بگشای
ای بانویی که بذ روزها را می افشانی ،
روز نامیراست ، طلوع می کند ، برگ می شود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی شود ،
هر روز تولدی ست ، هر طلوع تولدی ست
و من طلوع می کنم ،
ما همه طلوع می کنیم ،
خورشید با چهره ی خورشید طلوع می کند ،
خوآن با چهره ی خوآن طلوع می کند ،
چهره ی تمام مردان ،

دروازه ی هستی ، بیدارم کن و طلوع کن ،
گذار من چهره ی این روز را ببینم ،
بگذار من چهره ی این شب را ببینم ،
همه چیز دگرگون می شود و مرتبط می شود
معبر خون پل ، ضربان قلب ،
مرا به آن سوی شب ببر
آن جا که من تو هستم آن جا که ما یکدیگریم ،
ه خطه ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده اند :
دیواره ی هستی ، هستی ات را بگشا ، بیدار شو ،
روی چهره ات کار کن ، تا شاید تو هم بای ،
روی اجزاء چهره ات کار کن ، چهره ات را بالا بگیر
تا به چهره ی من که به چهره ات خیره شده است خیره شوی ،
تا این که به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی ،
چهره یدریا ، نان ، خارا و چشمه ،
سرچشمه ای که چهره ها ما در چهره ای بی نام
فانی می شود ، هستی بی چهره ،
حضور وصف نپذیر در میان حضورها ...
می خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم ، ام نمی توانم :
لحظه د لحظه ای دیگر و دیگر می جهد ،
من خواب های سنگی را که خواب نمی بینند دیدم
و چون سنگ ها در انتهای سال ها خونم را شنیدم
که در رشته هایش نغمه خوان می رفت ، درا با وعده ی نور آواز م خواند ،
دیوارها یک به یک ره باز می کردند،
همه ی درها شکسته می شد
و خورشید در میان پیشانی ام منفجر می شد ،
و پک های فروبسته ام را می گشود ،
قنداقه ی هستی ام را می درید ،
مرا از خویشتن می رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن های سنگ بیرون می کشید
و جادوی آنه هایش رستاخیز می کردند
 

بیدی از بلور ، سپیداری از آب ،
فواره ای بلند که باد کمانی اش می کند ،
درختی رصان اما ریشه در اعماق ،
بستر رودی که می پیچد ، پیش می رود ،
روی خویش خم می شود ، دور می زند
و همیشه در راه است :

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۵

توضیحی از آقای سعید شاهسوندی در مورد برخی سئوالات در مصاحبه با همنشین بهار

1/بناداشته و داریم(همنشین ومن) که در ابتدای هر"گفت و شنود" به سئوالات پاسخ داده شود. اما شماری سئوالات و به تبع آن پاسخ های مربوطه ،"گفت و شنود" رااز روند طبیعی خود خارج نموده، به جلو ویا به عقب پرتاب می کند. این نوشته به منظور پاسخ به چنان سئوالاتی است.
2/نخست سپاس و تشکر از تمام کسانی که برای شنیدن برنامه از وقت خویش مایه گذاشته و می گذارند. وبرای تعمیق و تدقیق ماجرا از راهنمایی ، انتقاد و تذکر دریغ نمی کنند.،ممنون از همگی و به خصوص "خدابخش مشهدی" که نوشته "هزار انتقاد" بر من وارد است و با این امید که این هزار انتقاد را برایم بفرستد .دراین صورت کمک بسیار بزرگی به من کرده ومن تا عمر دارم از صمیم قلب نسبت به او سپاس گزار خواهم بود.
3/هم چنین سپاس از همنشین بهار و اسماعیل یغمائی ، یکی دوست تاکنون نادیده و دیگری یارقدیمی ، که درورای تهمت ها و نیز تعصب ها ،در ورای حساب گری هایِ متاسفانه هنوز رایج، ودرورای برخورد های شخصی، امکان انجام و نشر این "گفت و شنود" ،که بخشی از تاریخ معاصر ایران است ،رافراهم کردند. ممنون از هردو.
4/خطاب به کسانی که درذیل این برنامه و آن طور که دیده ام ذیل شماری دیگر از مطالب در سایت "دریچه زرد "،اظهارنظر هایی دون شان انسانی خویش و دیگران می گذارند. و نیز کسان دیگری که با همان ادبیات ولی "ظاهرا" از جبهه مخالف به مقابله با آنان می پردازند، این سخن والارا به عاریت می گیرم که ؛ ... نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی؟
دوستان! تهمت وکلمات رکیک ونیزکلمات آزار دهنده ممکن است کوتاه مدت باعث باصطلاح خنکی دل شود اما باور کنید !اگر کارشما صادقانه هم باشد باز با چنین روش و چنان ادبیاتی به ضد خودش تبدیل خواهد شد. دوران صادر کردن حکم های جزمی و قطعیِ این است و جز این نیزنیست ونیز هم زمان قاضی و دادستان و مجری حکم بودن گذشته است،کمی به اطراف نگاه کنید ! نمونه فراوان است.
5/درمورد مبارزه مسلحانه با رژیم های سلطنتی ونیز جمهوری اسلامی ، من به کرات مطالبی گفته و نوشته ام. با این همه در پایان این گفت و شنود،که تا انقلاب 57 ادامه خواهد یافت، جمع بندی و نظرات خودرا در هردوی این موارد اعلام خواهم کرد.
6/محمد تقی شهرام و فرار او به هیچ وجه برنامه ساواک نبود.همچنان که مسعود رجوی هیچگاه با ساواک همکاری نکرد. زشتی های قوم ستمگرنباید مارا از عدالت(قراردادن هرچیز برجایگاه طبیعی خود) وراست گویی و راست کرداری باز دارد.
7/ترم"مارکسیست های اسلامی" بیانگر ماهیت ایدئولوژی سازمان نبود. این تبلیغی بود از جانب رژیم شاه به منظور بازداشتن نیروها از پیوستن و کمک کردن به سازمان. دراین زمینه در "گفت و شنود" ها توضیح داده ام. جالب است بدانید که رژیم بعد از مارکسیست شدن تشکیلات کماکان این ترم را به کار میبرد.مجاهدین از صدر تا ذیل ، حتی کسانی که بعدا مارکسیست شدند، در موقع عضویت یا ایدئولوژی اسلامی داشتند یا بدون ایدئولوژی مشخص ومنسجم بوده وضمن روند عضوگیری به ایدئولوژی مجاهدین(روایت انقلابی از اسلام/درک انترناسیونالیستی در عین باور به ناسیونالیسم انقلابی و مترقی/ نقی استثمار/پذیرش تکامل طبیعی و تکامل اجتماعی/....) باورمند شدند.

8/افراطی ترین عنوانی که میتوان برای مجاهدین آن ایام به کار برد."مسلمان های طرفدار مارکسیسم" یا"اسلامی هایی با گرایش به مارکسیسم" است. ممکن است بگوئید این التقاطی است. مخالفتی ندارم. فقط بدانید که چیزی بدون التقاط در دنیا وجود ندارد. چراکه چیزی به نام "ناب" چه ناب ِ اسلامی چه نابِ مارکسیستی وجود ندارد. خود مارکسیسم هم التقاط و همجوشی ازاندیشه های پیش و همزمان با خویش است. از فویرباخ و ریکاردو گرفته تا هگل و دیگران. پیشرفت بشر نیز دست به همین دلیل است. این البته اختصار کلام بود. باید در فرصتی به صورت مستقل به این مساله پرداخت.
9/کسانی که امروزه بر بنیانگذاران به خاطر پذیرش اسلام به مثابه ایدئولوژی می تازند به چند نکته توجه ندارند. نخست گفتمان (دیسکورس) جهانی در آن زمان. دوم. استبداد مطلقه پهلوی.سوم انقطاع و انفصال تاریخی میان نسل مصدق با نسل بعدی (جزنی /حنیف نژاد/شعاعیان). وعدم انتقال تجربه آنان به اینان درپی کودتای 28 مرداد 32. .... با عینک و دانش امروز نمیتوان و نباید حوادث ووقایع دیروز را به تحلیل نشست.در این صورت یک دانش آموز دبستانی امروز دهها برابر ابن سینا از علوم پزشکی می داند.ولی آیا میتوان نقش و تاثیر دانش ابن سینا را در علم طب قدیم منکر شد وبراو ارج ننهاد؟
10/من کوچکترین نقشی در تهیه و تدوین کتاب سه جلدی "مجاهدین از پیدایی تا فرجام" نداشته ام. این کتاب اگرچه با اهداف مشخص و معینی تهیه شده وطبعا شماری از تحلیل های آن نادرست است . شنیده ام که مجموعه ای پنج جلدی بوده و خلاصه شده . ای کاش دست اندرکاران تمامی اسناد را به طور کامل منتشر می کردند.با این همه از لحاظ فاکت بسیار قابل استفاده است.
11/نسبت دادن ِ یک به یک مشکلات شخصیتی وفردی افراد(دراینجا محمدتقی شهرام ) به اسلام(کامنت گذار کورش) ویا به مارکسیسم، روشی غیر علمی و غیر واقعی است. از قضا این روش خود شهرام بود که نتیجه اش در مقابل ماست.
12/شریف واقفی و کلا هسته مقاومت ما هیچگاه وانمود نکرد که چپ (به مفهوم مارکسیستی) شده است. مساله چند سلاح در انبارک زنده یاد سیف الله کاظمیان هم بهانه بود. مساله تملک سازمان بود. در تمامیت آن. ، بنابراین این سئوال مطرح می شود که سازمان متعلق به کی بود؟به مجید شریف واقفی حتی اگر خودش بود و خودش ویا شهرام حتی اگر همه منهای یک نفر(شریف واقفی) مارکسیست شده بودند. برای توضیح بیشتر مراجعه کنید به گفت و شنود ها و تعاریفی که از سازمان و حزب شد.
13/درمورد رد مشی چریکی بعد از ترور مجید و تصاحب سازمان ، به این مطلب در ادامه خواهیم پرداخت. منتها مقصود این است که آن ترورها و سرکوب ها ذیل این عنوان بود که ما سد راه مبارزه مسلحانه ایم . حالا یکسال بعد از ترور و تصاحب کامل سازمان ، تشکیلات سیاسی کار می شود.
14/ما(مجید ، مرتضی ومن)براساس باورهای مان هیچگاه به حذف فیزیکی جریان مارکسیستی حتی فکر هم نمی کردیم. این را هم در بیرون و هم در زندان (قبل از دستگیری افراخته) هم نشان دادیم. درحالی که پرچمدار دربیرون و افراخته و امثال او در زندان به لو دادن ما پرداختند.
15/زدن تشکیلات مخفی وقتی است که از بیان حداقل حداقل ها هم محروم شدیم.راه دیگری وجود نداشت.
امیدوارم این نوشته به شماری از سئوال ها پاسخ داده باشد
سعید شاهسوندی
26ژوئیه 2016 هامبورگ

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۴

چکامه هائی در باره وطن،ایرانزمین سرافراز

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

م- ت اخلاقی.عبّاس از "ملّی کشی" راحت شد

 
عبّاس از "ملّی کشی" راحت شد
زندگی وشاید بهتر است بگویم نفس کشیدن در غربت ،دور از شهر و دیار و کوچه ویاران دوران کودکی ،دور از نبودن در کنار رفته گر محلّ و معلم پیر دوران دبستان ابتدائی،دور از فریاد سبزی فروش دوره گرد محل، دور از چاله چوله های پر از خاطره خیابان یا کوچه ،وبطور خلاصه دور از همه خاطره های تلخ وشیرین محل ومحلّه ،خیلی سخت و غیر قابل تحمّل است .امّا مرگ در غربت در هنگامه ا ی که آخرین نفسها یاری میدهد تا به پرستاران وپزشکان دور وبرمان که با خلوص نیت تلاش می کنند باز هم در غربت زنده نگهمان دارند،امّا از دور وبی خبر از درد درونمان،با آخرین رمق می گوئیم "تنکیو"،بی نهایت درد آورتر است . آخر ما باززبان"وطنی" مثل چشمه سخن می گوئیم که دارای باری از عاطفه و صمیمت و خاطره است،مثلا اگر عبّاس در ایران بستری بود،حتما به پزشک و پرستار پیرامونش حتما می گفت:"مخلص همتون "دست مریزاد.
امّا ،
به عنوان یک زندانی سیاسی دهه ۱۳۶۰، دوران سیاه تر از قلب نامردان ونارفیقان،آنهائی که به این عیّار وجوانمرد وبه تمام معنا تندیسی از "مردم" با غیرت وچیز فهم کوچه وبازار محل ،برچسب مامور اطلاعات زدند،برچسبی که شایسته پیشانی برخاک افتاده خودشان در برابر مرتجع ترین شیوخ منطقه وبیرحم ترین ماموران سرویسهای اطّلاعاتی تاریخ در رفته  فرنگی است، به آنها صادقانه می گویم :
وای به حالتان،او زنده ماند و ایستاده سربلند، وشما راه می روید،نفس می کشیدو مهمانی وکنفرانس میدهید،امّا خفیف وخفّت بار شانه به شانه فقیهان بی آبروی روزگار .
 به خانواده دردکش و "آزرده در غربت" ودوستانش که نبودش دردی بر"درد غربت" آنها افزود از صمیم قلب تسلیت می گویم ،چرا که جان سپردن قناری در گوشه قفس دور از دسته های قناری در جنگل وطن بسیار درد آور است .
امّآ ،قناری زخمی وتیرخورده ما جسم را درقفس رها کرد و جان به جنگل سبز تاریخ افتخارات وطن پر کشید .
روحش شاد وسنّت جوانمردیش پایدار.
آری فی الواقع عبّاس پس از سالها درد غربت در خیابانها وکوچه ها وهمسایگانی که اصلا با آنها میانه ای ودردی وحرفی مشترک  نداشت وبرای او زندانی پس از زندان اوین وقزل بود رها شد،حقیقتا :

"عبّاس از ملّی کشی راحت شد"

م- ت اخلاقی
۲ شنبه ۲۸ در ماه ۱۳۹۴

پیام تسلیت فرهاد کوهستانی

عباس رحیمی، در زندگی و حتی با مرگ اش، ارتجاع غالب و مغلوب را به چالش کشید؛ و چهره ای بغایت ارتجاعی آنان را رسوا کرد.
در حقیقت وی آنچنان مرد که زندگی می کرد، و این خود نشانه ای یگانگی وی با محیط پیرامونش بود و چه رستگاری با ارزشی.
ولی تا آنجا که به ارتجاع مفلوب بر می گردد؛ اینقدر شهامت نداشت که در قد وقواره خودش ظاهر شود؛ و در مقابل آخرین خواسته وی پاسخگو باشد.
عده ای صفر کیلومتر؛ در عرصه سیاست و انسانیت را به میدان فرستاد؛ که کار رهبر بزدل را انجام دهند.
ننگ و نفرین نسل عباس رحیمی و ده نسل بعد ار وی بر خانواده فکری رجوی باد.
با تسلیت به خانواده رحیمی بخصوص  فرزند اش سپهر؛ مادر صونا؛ و دوستان گرانقدری تا آخرین لحظه وی را تنها نگذاشتند.
 
فرهاد کوهستانی
 
18 ژانویه 2016 

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۴

پوست خربزه ! ­؟ م. ت. اخلاقی



پوست خربزه ! ­؟
م. ت. اخلاقی
با درود به همه آزادیخواهان ودلسوختگان میهن اسیر و در زنجیر،
اخیرا بیانیه ای در رابطه با انتخابات رژیم "استبدادی" حاکم بر میهن انتشار داده شده که می توان آنرا درآدرس زیر مشاهده کرد :
این بیانیه بسیار زیبا وجای هیچ محکومیتی ندارد ،اگر توّسط فعّالان داخل میهن امثال محمدنوری زاد،دکتر ملکی ونسرین ستوده وامثالهم داده وامضاء شده بود،که گویا شده است ،نه از طرف مخالفان رژیم در برون خاک میهن . در این باره مثالی می زنم :
در دهه ۱۳۶۰ یعنی دوره وحشت و ترور عریان که ما درزندان در چنگ شکنجه گران وحتّی گروه های جوخه اعداممان اسیر بودیم ،با اینکه شکنجه گر واعدام کنندگان ما بودند،امّا چون در زندان و در دست آنها اسیر بودیم ،مجبور بودیم در رابطه با مسائلی از جمله ملاقات یا مسائل صنفی بند با همین شکنجه گرانمان وارد صحبت شویم ،و در مقاطعی وبویژه در زندانهای شهرستان حتّی راجع به مسائلی نرم نرمک سر صحبت را با آنها باز می کردیم وبه قول معروف آنها را مسئله دار می نمودیم ،بخصوص که اکثر زندانبانها (مخصوصا در شهرستانها)  از طبقه ساده جامعه بودند و در ذهن آنها کرده بودند که ما همه یک مشت تروریست آدمکش کافر هستیم .خود شخصا در چندین زندان در تجربه تبعید به زندانهای مختلف شاهد بودم که زندانبانهائی پس از این رد و بدل صحبتهای کوتاه در موقع مثلا نگهابانی یک زندانبان ،یا تحویل غذا،یا انتقال به بهداری و امثال این زمانهای کوتاه ،تحت تاثیر حرفها واخلاق زندانیانی قرار گرفته ،وحتّی در چندین مورد تغییر کرده وبا خود ما هم بند و هم زندان شدند.
امّا همه آنها که هم فکر وهم رای ما در خارج از زندان بودند ،با زبانی دیگر با آنها برخورد می کردند،یا زبان آتش و یا زبان تحریم ،یعنی تحت هیچ عنوانی مشروعیت و دلیلی وجود نداشت که یک مخالف آزاد در بیرون زندان بیاید وبا یک نفر عضو جوخه اعدام وحتّی یک زندانبان ساده وارد صحبت ویا نصیحت شود. یعنی بایستی شرایط وظرف متناسب خود را میداشت .
امّا هدف از توضیحات بالا اینست که این چنین بیانیه هائی دادن از طرف نیروهای داخل کشور که اسیر دست رژیم جنایتکار هستند به ضرر رژیم وبه قول معروف موی دماغ رژیم شدن است و با این چنین فراخوانهائی مشروعیت رژیم را در سطح بین الملی به زیر سئوال می کشند،وملّت اسیر در میهن را هشدار میدهد که اگر تن به چنین خواسته هائی رژیم ندهد،پس تنها راه تحریم است و بس. وبالعکس اگر چنین فراخوانهائی از طرف نیروهای مخالف رژیم "از خارج" کشور صادر و یا حتّی حمایت شود شود،درست نتیجه عکس خواهد داد،ویعنی مشروعیت بخشیدن به این رژیم جنایتکار در برابر افکار عمومی خارج کشوری اعم از ایرانی وبخصوص غیر ایرانی ،که بله پس این رژیم جنایتکار پس از سالها جنایت مستمر و در حال ادامه، دارای این ظرفیت شده است،که می شود با او وارد نصیحت و درخواست هم شد.
وکلام آخر اینکه :
هر هنگام که رژیم رسما وعملا حکم اعدام را لغو کرد و از زندان و دستگیری به جرم داشتن عقیده دست بر داشت،بنظر اینجانب شاید در آن زمان بتوان به عنوان نیروها وافراد مخالف خارج کشوری با وسواس"سیاسی خاص" خود بر پای چنین بیانیه هائی امضاء گذاشت.
ما به عنوان نیروها ونفرات خارج از خاک میهن که پس از حرکت نابخردانه وناسنجیده شخص مسعود رجوی در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰به خارج از خاک میهن(واقعیت) پرتاپ شدیم،نمی توانیم وبنظر این نگارنده واقعی نیست که موضع یا مواضع نیروهای مخالف درون خاک میهن را داشته باشیم،چرا که آنها ثانیه به ثانیه در واقعیت وما سالهاست در ذهنیت هستیم .
بگذاریم ملّت در زنجیر با شناختی که روزانه نفس به نفس با این رژیم "آزادی کش" دارند،خودشان کار مناسب خودشان را پیش ببرند،همچنانکه پیش برده اند ،و ما به عنوان نیروها ونفرات مخالف این رژیم جنایتکار در خارج از مرزها بلند گو وانعکاس صدای اعتراضات آنها باشیم ،و"پوست خربزه" زیر پای ملّت در زنجیر نگذاشته، و راه را بر ای تاجران  فرنگی تشنه به ثروت ایران  هموار نسازیم  .
نابود باد رژیم جنایتکار ایران به دست ملّت ایران .
برقرار باد حاکمیتی ملّی و مردمی .
م-ت اخلاقی
یکشنبه ۲۰ دیماه ۱۳۹۴