سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

ابوالحسن یغما جندقی



از میراث پدر و مادرکه هردو نسب به ابوالحسن یغما(تولد هزار و صد و نود شش هجری قمری در گذشت هزار و دویست و هفتاد و شش هجری قمری) و همسرش سرو جهان خاتون کرمانشاه(تولد نامعلوم و درگذشت هزار و دویست و هفتاد و نه هجری قمری) میرسانیدند،تسبیحی و انگشتری وچند جلد کتاب فرسوده از جمله دیوان ابوالحسن یغما که دست به دست در طول چند نسل گردیده است ،به من رسید.این دیوان بزرگ فرسوده برای من بسیار خاطره انگیز بود و هست.سالهای سال در مجالس و شب نشینی های خانوادگی در دستهائی که اکثرشان حالا خاک شده اند می گشت گاه به صورت دکلمه و گاه آواز و خوانده می شد و نخستین پرتوهای ذهن یغما را بر اذهان خوانندگان و شنوندگان میتاباند.چند سال پیش تصمیم گرفتم انتخابی پالوده و درست از شعرهای یغما همراه با شرح احوالات او فراهم آورم.شرح احوالاتی که نه یک بیوگرافی ساده باشد بلکه به تعبیر پژوهشگر فرزانه داریوش آشوری هستی شناسی یغما باشد و خواننده بتواند او را در زمینه ای تاریخی و اجتماعی مشاهده کند و بشناسد.کار انتخاب غزلها به پایان رسید و شرح احوالات ناتمام مانده است.امید که شرح احوالات نیز تمام شود و بتوانم هردو را در شکل مجموعه ای منشر سازم اما تا آن هنگام باغزلهائی از منتخب غزلها با هم به سراغ ابوالحسن یغما می رویم
اسماعیل وفا یغمایی ا
بعد التحریر:باتوجه به یاداشت یکی از دوستان در باره تصحییح و پالودن غزلها باید تاکید کنم که،دیوان یغما بر خلاف دیوان حافظ و سعدی و... به دلیل نزدیکی زمان یغما به روزگار ما، در اساس د رچاپهای مختلف از روی نسخه سنگی ای که در دوران ناصرالدینشاه به همت اعتضاد السلطنه وزیر علوم و صنایع و تجارت چاپ شده است بارها افست شده و یا منتخباتی از اشعار فراهم آمده است.با توجه به این نکته منظور از پالودن و تصحیح رفع اشکالات چاپی،غلط های املائی وعلامت گذاری بر اساس علامت گذاری جدید برای باز خوانی غزلها و توضیح برخی اصطلاحات و لغات می باشد که بر روی منتخبی از صد شعر و غزل انجام شده است.

چه بارهاست به دوش از سبوی باده فروشم

چه بارهاست به دوش از سبوی باده فروشم

که بار منت سجاده برگرفت زدوشم

صلاح و تقوی و پرهیز و عقل و دانش و هوشم

به جرعه ای تو بخر!،کافرم اگر نفروشم

به زلف و کاکلم ای خواجه، گر سریست ببخشا

که آن دو سلسله را من غلام حلقه بگوشم

گواه مستی و هشیاری این نه بس،

که تو زاهدمرا زعربده کشتی و من هنوز خموشم

چه سود پند که هر پنبه ای که ساقی مجلس

گرفت از لب مینای می نهاد به گوشم

امام شهر بپرداخت تن زخرقه هستی

قبای عید مرا گو بیاورند! بپوشم

بگو به پادشه از من کزین معامله بگذر

گدائی سرکویش به سلطنت نفروشم

مرا مگوی که یغما چرا خموش نشستی

بگو ز ناله چه حاصل چو نشنوند خروشم

هیچ نظری موجود نیست: