یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

قصه جام اسماعیل وفا

قصةجام
اسماعيل وفا يغمائي

چند دقيقه پيش مرده بودم!. بدنم آنجا مقابل رويم افتاده بود و داشت كم كم سرد مي شد. به دستهايم نگاه كردم، به دهان بازم و دوتا از دندانهائي كه دكتر «ژان» تازه آنها را تعمير كرده بود ولي متاسفانه نتوانستم چند روزي بيشتر از آنها استفاده كنم. به پاهايم نگاه كردم ، پاهائي كه سالها راه رفته بودند و دويده بودند و به جائي نرسيده بودند، به گوشهاي خنده دار و پشمالودم كه ديگر مجبور نبودند سر و صداهاي آزار دهنده را بشنوند، به چهره ام كه حالا آرام بود و به جسمم كه بر خلاف تمام عمر ديگر نيازي نداشت، نه نياز به غذا ، نه نياز به هوا، نه نياز به خانه و كاشانه و شغل ، نه نياز به زن ونه نيازهاي فلسفي وسياسي ومذهبي وانواع و اقسام چيزهاي ديگر. ديگراحتياجي نبود كه براي تمديد كارت اقامت وپاسپورتم ساعتها در صف بايستم و با كساني كه علاقه داشتند قوانين انساني را تبديل به طنابي به دور گردن پناهندگان بكنند ويا با مامورمضحك اداره كار كه اساسا نمي فهميد چرا من علاقه دارم در گورستانها يا جنده خانه ها ويابه عنوان رفتگر شهرداري كار كنم سر وكله بزنم. مردك نمي دانست كه كار مامور گورستان و رفتگر شهرداري با كار شاعري شباهت زيادي دارد! زيرا هر سه نفر تنهائي خود را دارند و از سر خر وكسي كه هي دستور بدهد« اين كار را بكن وآن كار را نكن!» راحت اند، نمي فهميد كه شاعر جماعت با قلم و كاغذش و رفتگر با جارويش ومامور گورستان با مردگانش تنهاست و نيز برايش قابل قبول نبود كه بخشي از معصومترين و بيگناه ترين آدمهاي دنيا ، خيلي معصومتر از بزرگان نامدار دنياي كنوني ما، در جنده خانه ها زندگي مي كنند و اين بندگان خدا، به قول شمس تبريزي «اين لوليكان، اين معصومكان» اگر باعث به تكان آمدن بي خطر يك تختخواب و آه و ناله يك نفرآدم بي كس و كار و تنها، در گوشه يك اتاق مي شوند آنها باعث مي شوند يك مملكت چنان به حركت و افت و خيز در آيد كه گاه بايد روزي صدها جنازه روانه گورستانها شوند و آه و ناله و فرياد هزاران داغدار گوش آسمان را كر كند. مردك نمي فهميد وآخر كار هم كه او را مجبور كردم حرفهايم را بفهمد رفت و اينجا و آنجا را گشت و گفت كه براي اين كارها بايد ناسيوناليته داشته باشي ! و دماغم را سوزاند . اما قضيه ختم شد و هرچند از قديم الايام به ناسيوناليته علاقه اي نداشتم ولي حالا ديگر به آن احتياجي هم نداشتم و براي خودم مرده اي بودم اولترا انترناسيونال و تمام مرزها به رويم باز بود و تقريبا تمام تناقضات و مشكلاتم حل و فصل شده بودوميشد گفت كه بعد از پنجاه شصت سال زندگي، انساني جهاني و كامل وطرازمكتب شده بودم . ديگر نه رفقا و نه دشمنان، نگران من نبودند و به قول معروف چپ و راست من به خير و خوشي بسته شده بود. در اين حال و هوا به طور ناگهاني چنان احساس سرخوشي نيرومند و مهار ناپذيري در خود احساس كردم كه با شادي، و چالاك تر از اوران اوتان جستي زدم و قهقهه اي سر دادم كه خودم را به تعجب وا داشت.
حالا ديگر همانطور كه مي خواستم پس از سالها ناب ناب بودم. بدون جسم مادرمرده اي كه اين همه تمام مقدسين و مقدسات عالم توي سرش زده بودند و برايش امر و نهي مشخص كرده بودند ، حالا شده بودم مجموعه اي ازتمام احساسها، بدون محصورشدن در مكان و زمان و ديگر مي توانستم در لحظه اي به سرعت برق ، در نمودهاي مختلف جهان بچرخم و سفر كنم.
پس پسكي چند متر عقب رفتم. حالا در سه روز قبل بودم.داشتم در كافه اي با «ژوليت» و«اريك» در باره اپتيميست بودن دولتهاي غربي نسبت به ايران صحبت مي كردم.
چند متر عقب تر،
قورمه سبزي «هنگامه »معركه بود و« درويش نعمت» كه تازه از بازداشتگاه آزاد شده بود همانطور كه مي خورد سعي مي كرد با صداي رعدآسائي بحث سياسي اش را ادامه بدهد. «رز» كوچك از اين همه سر و صدا اخمهايش را در هم كشيده بود و مشغول گاز زدن لنگ جوجه اش بود.
باز هم عقب تر
-- شيشيني!
-- شيشني!
-- دست علي به همراهتون!ياحق
-- نياوخوووشي نيگه
-- دست بردار آلو
با «آها» و«آلو» دو تا از همكاران چيني ام كه با هم در كافه «ماركوپولو» ظرفشوئي مي كرديم داشتم خداحافظي مي كردم.
عقبتر!
در اتاق باشكوه وبزرگ با «مترهنري» در حال بحث بودم كه پول كمتري براي وكالتش بگيرد.
عقب تر!
شنبه ظهر است و از صبح مشغول باركشي ام و عرق ازهفت چاكم مي ريزد. زير بار سنگين پشت سر هم خدا را شكر مي كنم و اميدوارم به قول «آقا مهدي» خود خدا معناي شكرهاي مرا بفهمد!!
عقبتر!
در حاشيه خيابان«بلانكي» مشغول زمزمه آوازي از بنان هستم. زني با حيرت نگاهم مي كند. غروب قشنگي است.
عقبتر!
در خانه و در اتاق خواب مشغول عبادت پروردگار
ــ هللوياه، هلللللوويايايا ه ه ه …
ــ بزرگ است پروردگااااااررر…
عقبتر!
ساعت سه بعد از نيمه شب و پشت كامپيوتر وكار روي مجموعه «براقيانوس سرد باد». «بي بي» خواب آلوده دارد روي ترجمه كتاب كار مي كند. شمع زير قوري چاي دارد پت پت هاي آخر را مي كند وليوان شراب هنوز دست نخورده است و اين يعني اين كه قصد ندارد بخوابد.
سرعت را زياد مي كنم وشروع مي كنم به دويدن ، با تعجب مي بينم مي توانم به سرعت برق بدوم، واقعا به سرعت برق! تمام زندگي ام مثل توماري درخشان از جلوي چشمم مي گذرد. چه صحنه هائي ! معلوم نيست من در حال دويدن در درون زنگي و يا زندگي در حال دويدن در درون من است. ازقله پربرف كوهي در كردستان سر مي خورم و به جلو پرتاب مي شوم ودرجائي ميان شب وستاره ها متوقف مي شوم. دورتادورم نخلستان است وصداي آب ميآيد و اجاقي در كنار نهر آب با آتشي شعله ور. دومرد ويك زن كنار اجاق نشسته اند.نيمرخ يكي از مردها در پرتو آتش مي درخشيد، درحال چپق كشيدن بود، شناختمش ، شيرعلي بود! و دونفر ديگردورترين پدر بزگ ومادر بزرگ شناخته شده ام بودند، معاصر با دوران كريمخان زند. از اين كه اين همه به عقب بازگشته ام كمي ترسيدم، احساس كردم اقيانوسي بي پايان و در هم آميخته از زمان و مكان، از آن نوع اقيانوسهائي كه در تشبيهات عارفانه «عطار» موج مي زند، در مقابلم وجود دارد كه مي تواند مرا در خودش فرو بكشد ، عقب گرد كردم و خيزي برداشتم وجستي زدم و به جلو بازگشتم ولي چند سانتيمتر جلوتر از زمان مرحوم شدنم ودر كنار تابوت لاكي رنگ خودم فرودآمدم !.
جمعيت نسبتا محتشمي از انواع و اقسام آدمها جمع بودند ويكي از سخنرانان داشت در باره خصال و صفتهاي عجيب و غريب، صفتهائي كه گويا پس از موت و پس از بسته شدن چپ و راست سياسي ام به آنها ملبس شده بودم حرف ميزد كه:
ــ بله ! آن مرحوم ــ و چون متوجه شد كه تازه فوت كرده ام حرفش را اصلاح كرد و گفت ــ اين مرحوم ، تقريبا سرش مثل سر خروس و دمبش مثل دمب طاووس بود. مومن و متعهد وفداكار و شجاع و با ايمان و اگر چه نه انقلابي ولي نيمه انقلابي و حتي مي شود گفت كه يك چيزكي بالاتر از آن بود و…..
نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده اي پايان ناپذير امانم را بريد. خوشبختانه قهقهه مردگان صداندارد وگرنه باعث آبرو ريزي ميشد. بعد ازاين آقا، كه كلي در باره اوصاف ناداشته من صحبت كرد آقاي ديگري پشت تريبون رفت ودربارعرق ناسيوناليستي وظهور وبروزآن در شعرهاي سوسياليستي من در رابطه با اعتقادات مذهبي من مشغول صحبت شد.
به جمعيت نگاه كردم. تركيبي نسبتا انبوه از مردگان و زندگان دور تا دور تابوتي كه در آن دراز كشيده بودم حلقه زده بودند. تقريبا تمام رفقاي تيرباران شده و به دار آويخته شده و آنهائي كه در خيابانها كشته شده بودند ، رفقاي دوران دبستان و دبيرستان و دانشگاه ،از مذهبي و لامذهب وكمونيست و ناسيوناليست و ملي گراآمده بودند، حدود چهار صد پانصد تائي مي شدند. كه بجز دوتا بقيه شان در دوران ملاها كشته شده بودند . از زنده ها،عده اي غمگين بودند.چند تائي خوشحال ــ به دلايل فلسفي وسياسي ــ و بعضي خوشحال از آنكه مرده كس ديگري ــ يعني من هستم‌ ــ وآنها نيستند و مي توانند با پاهاي خودشان از گورستان به سر خانه و زندگي شان برگردند، و بعضي ها نه غمگين بودند ونه خوشحال ، آمده بودند رسم و رسومات موجود را بجا بياورند ومرده اي را چال كنند و بروند. غمگين تر از همه دختر عمو وهمبازي دوران كودكي ام بود كه كنار سه تا ازخواهرهاي نهگانه ام ايستاده بود، به شش تاازآنها ويزا نداده بودند.تنها دوتا از انها با بزرگترين خواهر، وپدر ومادر، بابا شيخ شوهر خاله ام وبرادركوچكم كه سالهاقبل به دارش كشيده بودند توانسته بودند خودشان را براي مراسم ختم من برسانند. پدر و مادر وبرادرم احتياج به ويزانداشتند وخواهر بزرگم هم چند سال قبل با شوهر و نوه ويكي از پسرهايش دچار نحسي سيزده بدر شده بودند و زير يك كاميون شيشه جان داده بودند. و براي همين دچار مشكل ويزاي شنگن نشده بود.
نگاهشان كردم وچشمكي زدم. مادرم خنديد.پدرم نگاهم كرد. خواهر مرحومم مثل هميشه تبسم كرد و موقع تبسم كردن يكي از چشمهايش كوچكتر از ديگري شد. نگاه بابا شيخ اين پاكيزه ترين انساني كه در زندگيم شناخته بودم مثل هميشه لبريز محبت بود. به برادرم نگاه كردم.شاداب و نيرومند وبلند بالا بود ولي هنوز بعد از بيست وسه سال كبودي طناب داري كه ملاها جلوي حرم امام رضا به گردنش انداخته بودند محو نشده بود. كنار او دختر زن اولم ايستاده بود. درست سي وسه سال داشت ويادگار شبي زمستاني و سرد پس از تماشاي نمايشنامه« كاليگولا» با بازيگري«ايرج صغيري» در سالن تئاتر شير و خورشيد مشهد در اولين سال دانشگاه بود. مادرش كه هيچوقت با هم ازدواج نكرديم ولي مدتي عاشقانه با هم زندگي كرديم نتوانسته بود بيايد ولي چهارتا از زنهاي سابق، يعني سومين وچارمين وپنجمين وششمين زن، بابچه هايشان و با لباس مرتب در صف جلودر كنار «بي بي» هفتمين عيال سه رگه اسكاتلندي ــ آلماني ــ نروژي ، كه با ديدن زنهاي سابق واسبق و اسبق تر، از شدت بهت، غم مرگ مرا از ياد برده بود، و از چشمان مهربان روشن آبي اش معلوم بود جلوي خودش را گرفته تا نخندد ايستاده بودند. به آنها نگاه كردم.«سينايا» اهل «مدرس» هندوستان وبا چهره اي تاريك و خرمني از گيسوان سياه سياه ودندانهائي خطرناك به سپيدي برف و به تيزي دندانهاي ببر. دوسال با او زندگي كردم ولي چون در صدد بود دوازده تا بچه داشته باشد ومن يكي بيشتر نمي خواستم از هم جدا شديم. كنار زن هندي، زن مراكشي من ايستاده بود و مثل هميشه در حال تكان خوردن بود و باعث تعجب تقريبا تمام حاضرين شده بود، «نعيما محسن» همانطور كه گفتم مراكشي يمني الاصلي بود با دماغ عقابي وچشمهائي مهاجم وسياه مثل دو تكه الماس براق سياه وگرم و از تبار يك تن از سادات زيدي كه در قرن اول هجري از مدينه به يمن گريخته ، جد بزرگش دزد دريائي بود وكارش غارت كشتي ها و كشتن مردان و فروختن زنها و دخترهاي اروپائي به دربار عثماني بود، دختر عموي ژوزفين عيال ناپلئون را هم او به دربار عثماني فروخته بود، وپدر بزرگش از همكاران ژنرال فرانكو و در سركوب كمونيستها و آنارشيستها در جنگهاي داخلي اسپانيا همت زيادي به خرج داده بود و گويا سر عده زيادي را بريده بود ولي از بازي روزگار وبه مصداق آيه كريمه«يخرج الحي من الميت» اين كه پدر نعيما پيشنماز مسجدي در مراكش ونعيما استاد رقص شكم در پاريس از آب درآمده بودند. نعيماچنان مي رقصيد كه مرحومه «ساميه جمال» را به غبطه مي انداخت . او يك زن به تمام معنا بود و اگر چه هر بار كه ميخواستم با او بخوابم به ياد جد مرحوم و پدر بزرگش مي افتادم و وحشت مي كردم اما همين وحشت و برق خنجرهاي پدر و پدر بزرگش چيزي معنوي بر رابطه جسمي مي افزود و آن را خوشمزه ترمي كرد و به آن عمقي غير قابل توصيف مي داد ، خودتان مجسم كنيد كه عشقبازي با نوه يك دزد دريائي چه حالي دارد، تصميم نداشتم هرگزاين جنبنده ماروكن دزد دريائي تبار را طلاق بدهم ولي متاسفانه تكانهاي دائمي «نعيما» موجب بي خوابيهاي دائم من شد وسلامتم را به خطر انداخت و مجبور شدم كه با غم و غصه فراوان از او جدا شوم. بدن «نعيما» كه مانند اجدادش مسلمان مومني بود فقط موقع نماز خواندن بي تكان بود وبجز اين حتي در خواب هم عادت داشت خودش را تكان بدهد و همانطور خوابيده برقصد. هر كار كردم كه اين عادت از سرش بپرد فايده نكرد. صد جور دكتر رفتم و هزار جور شربت و دارو خريدم ولي فايده نكرد كه نكرد. هنوز نيم ساعت از شروع خوابش نمي گذشت كه تقريبا اول از همه باسن خوش تركيب و كمرگاه تاريخي باريك و گرم وگندمي اش و بعد همه جايش شروع به جنبيدن مي كرد و تخت و ميز و صندلي و ظروف آشپزخانه و تمام اتاقك به تكان مي آمد و خنجر بزرگ جد بزرگوارش كه با آن سر عده زيادي را بريده بود وتوسط «نعيما» بعنوان افتخارات خانوادگي بر روي ديوار اتاق آويخته شده بود به حالت تهديد آميزي مثل پاندول ساعت به چپ و راست حركت مي كرد. اينطوري شد كه آن كمرگاه جنبان كم نظير آفريقائي ــ عربي و آن خرمن موهاي پر چين و شكن و آن دو تكه الماس سياه را ترك كردم وجدا شديم. «يائو يائو» پنجمين زن زندگي من كنار «نعيما» ايستاده بود، آبنباتي عتيق و جادوئي، بلند وباريك مانند ملكه اي باستاني واهل شانگهاي و از آن قمار بازهاي حق، كه تنها يكشب در قمارخانه اي در حوالي «اپرا»چهارصد هزار فرانك جلوي چشم من باخت . تا هفده سالگي مائوئيست پر و پاقرصي بود كه به سر مائوتسه تونگ قسم مي خورد و قرار بود با يكي از قهرمانان كونگ فو كه استاد كونگ فو در ارتش سرخ بود ازدواج كند، اما وقتي پس از كشتار ميدان «تيان آن من» حزب مربوطه يك ساعت مزين به تمثال رهبر و يك مدال براي برادرش كه از سربازان شليك كننده بود فرستاد، «يائو يائو» متناقض شد ومدتي بعد از چين فرار كرد و پناهنده شد وشب وروزش را به كشيدن سيگار و قمار بازي و بر باد دادن پولهائي كه پدر ش برايش مي فرستاد مي گذرانيد و سرانجام بخاطرهمين قضيه قمار بازي و نيز فحش دادن دائم به مائوتسه تونگ او را طلاق دادم. قابل تحمل نبود چپ ميرفت و راست مي آمد ومي گفت «شاشيدم به قبر پدر مائوتسه تونگ»، صداي خرخر من كه درخواب بلند مي شد تكانم ميداد و عبارت مربوطه را تكرار مي كرد و ميگفت «خر خر نكن». ليوان كه از دستش مي افتاد و يا غذا مي سوخت دوباره شروع مي كرد. هرچه به او تذكر دادم كه:
ــ به مائوتسه تونگ چيكار داري ، اودر هر حال يك انقلابي بود و من هم هنوز يك آدم سياسي هستم يقه «زائويان» اين مرتيكه فعلي را بچسب.
بگوشش نميرفت و مي گفت:
ــ همش تقصير اون مرتيكه فلان فلان شده است.
آخرش هم مائوتسه تونگ باعث شد كه ازمكيدن اين آبنبات خوشمزه باستاني خودم را محروم كنم. دو ماه بعد از آن «ساروجيني» جاي او را گرفت . «ساروجيني» به رنگ دود عطر آگين عود و اهل سيلان بود وزيباترين جمجمه جهان را داشت وبر خلاف «يائو يائو» مثل معناي اسمش«گلي كه روي آب ميرويد» مثل يك تكه از آخرين لحظات غروب، تاريك و آرام و رام بود . دست كه به او مي زدم بوي عطر انواع ادويه جات از مسامات پوستش چون بخارهائي رقيق بلند ميشد وپره هاي دماغ فوق العاده كوچكش مثل قلب كبوتر شروع به تپيدن مي كردو آدم را گيج مي كرد. مثل يك پرسبك و بي سر و صدا بود و هيچ عيبي نداشت ولي همين بي عيب بودنش تحمل مرا سر برد و آخر كار موجب جدائي ماشد. زيرا زندگي با زني معصوم كه هيچ عيبي نداشت مرا دائم دچار عذاب وجدان مي كرد. ياد تمامشان بخير! با تمامشان در كلاسهاي زبان شهرداري آشنا شدم و در همان كلاسها هم در حضور شاگردان كلاس كه از هفتاد و دو ملت بودند ازدواج كردم. تمامشان زنهاي خوب و كم نظيري بودند. با توجه به تعدادشان شايد بعضي از آدمهاي كج خيال فكر كنند من مثلا آدم زن دوست و تنوع طلبي بوده ام ولي اصلا اينطور نبود، آنها در حقيقت موجب شدند كه من به طور فلسفي تكه هائي از بي نهايت وجود را عميقا لمس و حس كنم و گذشته از استحكام اعتقادات مذهبي وافزايش ايمان من به خدا، درجه احترام من به زنان اوجي تازه پيدا كند و ديدگاههاي كهنه و عقب مانده من عوض بشود و آدم ديگري بشوم. بجز«سينايا» كه با نه بچه اش آمده بود ، يكي از من و هشت تا از سه همسر ديگرش، بقيه با بچه هاي من آمده بودند، هركدام يك بچه و هر بچه با لباس محلي ولايت مادرش وتمام آنها از كوچكترين تا بزرگترين با ريتمي همسان وبا رضايت خاطر مشغول ليسيدن يخدر بهشتشان بودند. تنها پسر بزرگم «امير»كه زاده دومين زن من بود نتوانسته بود بيايد كه داشت جور ديدن مادرش را مي كشيد وهفده ماه بود در كمپ نيروهاي مولتي ناسيونال درعراق گرفتار بود و منتظر تا دولت فخيمه از بازي هاي سياسي با آخوندها دست بردارد وبه او ويزاي برگشت به سرزمين زادگاهش را بدهد و خودش بيايد و به اين جرتنغوزهاي الدنگي كه نان ملا را مي خورند و دمبهايشان را براي امام وقت تكان تكان مي دهند ودائم دارند پشت سر من مرحوم پرت و پلا مي گويند و پارس مي كنند توضيح بدهد كه پدر مرحوم و ناكام وآخرين عيالش چقدر شب و روز جان كندند تا او برگردد و برود دنبال زندگي اش. مادر«امير» هم طبعا نيامده بود زيرا جدائي من و او بر خلاف جدائي من با زنهاي شماره سه تا شش، يك جدائي معمولي نبود و چنان دلايل مختلف ديالكتيكي فلسفي و تاريخي و اجتماعي وبيولوژيك و ايدئولوژيك و استراتژيك و حتي اركائولوژيك ، از جمله سقوط رژيم پهلوي و فرار مرحوم بختيار و انشعاب در ميان گروههاي چپ وحمله متقابل عراق و ايران به يكديگر، و فوت دكتر اميني وسقوط كمونيسم و صعود امپرياليسم وترور دكتر قاسملوو حمله عراق به كويت وفرار كردن شيخ كويت به عربستان سعودي و كشف نامه هاي عاشقانه او به مارگارت تاچر و حمله سي چهل تا كشور به عراق و حمله كردها به عربها و عربها به كردها و هردوي آنها به تركمنهاي اطراف خانقين و هرسه آنها به طايفه اي از اهل حق، و فرار دامادهاي صدام حسين به اردن وفرار يكي از وزراي ملك حسين به عراق وظهور شمس تبريزي و ماجراي مولانا با او وازدواج پيامبر اسلام با زينب بنت جحش و مجرد ماندن مسيح وعمر طولاني حضرت نوح وسرشاخ شدن طالوت با جالوت و مسائل اخلاقي قوم لوط واختلافات «زلن بور» فرزند ارشد شيطان با «والهان» برادر كوچكش بر سر خواهرشان «جهي» و نبرد حضرت داوود با گوليات وتجاوز« آممنون» پسر حضرت داوود» به«خواهرش«تامار» و قر زدن «داوود» زن فرمانده لشكرش را ونازل شدن سوره قل اعوذ برب الناس وظهور زلزله در رشت و جاري شدن سيلاب در جنوب و رحلت امام راحل وحمله سپاهيان اسلام به ايران و زوال آئين زرتشت وبالا رفتن قيمت دلار و وقوع حوادثي در چهارده قرن قبل وكنده شدن دمب يك ستاره دنباله دار در فلك هفتم و فرو رفتن آن به ماتحت يكي از ديكتاتورهاي خاور ميانه وفرود آمدن صاعقه هاي خوشه اي وافتادن يك قاب عكس از ديوار وهزاران واقعه امثال اينها در هم آميخته بودند كه سرانجام من و دومين زن زندگي ام . عليرغم اين كه از دوران نخستين برخوردمان در ترياي دانشكده ادبيات مشهد تا آن روز، من پانصد وهشتاد و نه غزل وسه سطر ونيمي از يك غزل نيمه كاره عاشقانه را براي او سروده بودم، درنيمه ي آخرين وسومين ماه بهاري دور دست، پس از گذراندن شبي خوش و خوردن يك ظرف خاگينه به عنوان صبحانه ، دوتائي به مدت پانزده دقيقه و بيست و سه ثانيه وهفت ثالثه و نيم رابعه، بر وبر و با چشماني كاملا گردشده ودر حاليكه اشك از چشمانمان سرازير بود به همديگرنگاه كرديم. او گفت:
ــ عشق من به اندازه سنگهاي بيابانهاي ميان جاده ي «امان» به «بغداد» دوستت دارم!
من گفتم:
ــ من از اين هم بيشتر دوستت دارم،
گفت:
ــ امكان نداره!
گفتم:
ــ داره، من به اندازه تعداد دروغهائي كه بزرگان وسياستمداران و سران كشورها به مردم مي گويند دوستت دارم.
با لهجه غليظ مشهدي گفت :
ــ اي پدر سوخته!
و خنديديم وو از دو طرف ظرف خالي خاگينه مثل دو تا زرافه. يكي كوچكتر و يكي بزرگتر ، يكي شاعر و نويسنده و ديگري جنگجوي يك ارتش انقلابي باشد گردن كشيديم و همديگر را محكم و با سر و صداي زياد چنان ماچ كرديم كه قاب عكسي كه سالها بود روي ديوار نصب شده بود و بعضي شبها به خاطر احترام به مقدسين آن را پشت و رو مي كرديم، از صداي ماچ ما كنده شد وبر زمين افتاد و شكست وبدبختي از همين جا شروع شد و كثرت سنگهاي بيابانهاي ميان اردن و عراق و تعداد دروغهاي بزرگان و شاهان و روساي جمهوري نتوانستند كاري انجام بدهند. زيرا درست چند لحظه پس از افتادن وشكستن قاب عكس، حدود سي چهل تا از مقدسين و مقدساتي كه مدتها بود درون قاب عكس با هاله هاي دور سرشان آرميده بودند مانند گله اي از مورچه هاي درشت از قاب عكس ريختند بيرون و به زبانهاي عجيب و غريبي كه براي ما قابل درك نبود شروع به داد و فرياد و تكان دادن تهديد آميزانگشتهاي اشاره اشان به طرف ما كردند. هرگز فكر نمي كردم اين همه آدم داخل قاب باشند ولي ماجرا ادامه داشت و همينطور داشتند گله گله و جيغ و داد كنان از داخل قاب بيرون مي آمدند و داد و بيداد مي كردند. چند ثانيه بعد بوي عطر غير قابل تحملي در اتاق پيچيد و صداي بالهاي نرم تعدادي فرشته ونواي گرم يكي از انها را كه با صدائي گيج كننده مشغول زمزمه «سوره ناس» شد شنيديم. فرشته نامرئي فقط آيه اول را خواند. من و زنم جلوي همديگر ايستاده و مثل برق گرفته ها فلج شده بوديم و خشكمان زده بود. فرشته گفت:
قل اعوذ برب الناس.
زنم گفت:
ــ ملك الناس
من گفتم:
ــ اله الناس
زنم گفت:
ــ من شر الوسواس الخناس،
و انگشت اشاره اش را به طرف من تكان داد و چشمهايش از عصبانيت برقي زد و گفت:
ــ الوسواس، الخناس، اي وسواس الخناس فلان فلان شده ي ملعون
من كه اختيارم ديگردست خودم نبود و احساس مي كردم تحت كنترل نيروهاي غيبي قرار دارم با عصبانيت گفتم:
ــ وسواس الخناس جد و آبادته اي عفريته و من الجنه والناس. صدق الله العلي العظيم.
بعد از آن سكوت غريبي در اتاق حاكم شد. هيچكدام نمي توانستيم به چيزي فكر كنيم ولي معلوم نشد كه چرا من مشغول خواندن فرازي از دعاي «زادالمعاد» و او مشغول خواندن چند سطري از «مفاتيح الجنان» شد، وپس از آن وضو گرفته و خبردار ايستاديم و يكي از سرودهاي جنگي را كه سالها قبل خود من سروده بودم خوانديم ودوباره بر و بر به هم زل زديم ــ او به چشمان ريز و وپوست تيره وموهاي فرفري گوسفندي ولپ هاي چاق من، و من به موهاي صاف و گونه هاي سيبگون و دماغ ظريف پهن و نرم او كه باعث ازدواج من با او شده بود ــ در اين حال و هوا و بدون هيچ دليلي پس از زدن يك صوت بلبلي كشدار و مشترك، سه بار دستهايمان را بالا و پائين برديم و كله هايمان را محكم به هم كوبيديم ودماغهايمان را به هم ماليديم و فرياد زديم:
ــ هوها! كيكا ! ماچي ! يوكا!
و ادامه داديم:
ــ اما با تمام اينهانميشه ادامه داد عشق من!!
وهر دودوباره پيشاني هايمان را بر فراز ظرف خالي خاگينه بر هم فشرديم و آنقدر گريه كرديم تا ظرف خالي خاگينه از اشك پر شد وبعد همديگر را طلاق داديم وظرف پر از اشك را در گلدان شمعداني كنار اتاق خالي كرديم ـــ كه بلافاصله پژمرد و خشك شد ــ و به دنبال كارمان رفتيم ، من با پاي پياده، و او با يك ماشين جيپ ارتشي كه آنتن اش بيرحمانه وبه شكلي تهديد آميز وبا وقاحتي مغرورانه كاملا سيخ سيخ شده بود و راديوي آن مارشهاي جنگي پخش مي كرد و دود غليظي از لوله اگزوزش بيرون مي آمد، و دماغ پهن و نرم سغدي تبار و چشمان اندكي كجتاب و مغولي ولهجه غليظ مشهدي آميخته با رگه هاي سمناني او را در سيزدهمين سال ازدواجمان براي هميشه از من دور مي كرد.

***
سروصداي بچه ي مراكشي من كه تلاش مي كرد به زبان عربي وبلند بلند و از ته حلق با برادر سيلاني اش ‌ـــ كه مثل برق و تند و تيز به زبان تامول سر و صدا مي كرد ـــ صحبت كند مرا از خيالات دور و دراز بيرون آورد و مادرهاي آنها را به تكاپو واداشت و براي لحظاتي سخنران كه با چشمهاي كلاپيسه شده به نقطه اوج سخنراني اش رسيده بود وداشت با اخرين ذرات انرژي اش كار را تمام مي كرد مجبور شد ساكت شود. بچه ها كه ساكت شدند سخنران حرفهايش يادش رفته ونطقش شل وآويزان شده بود و نمي توانست ادامه بدهد ، بنابراين با طلب فاتحه براي من و با اوقات تلخي از پشت تريبون پائين آمد و سخنران بعدي با خوشحالي از اين كه بالاخره سخنران قبلي تريبون را رها كرده، به پشت تريبون رفت وهمان اول كار با صدائي رعد آسا اعلام كرد كه:
ـــ آخوندها ي بي همه چيز بي پدر و مادر بايد تقاص اين جنايت عظيم را بپردازند!.
گوشهايم تمام عيار سيخ شد. آخوندهاي بي همه چيز البته از كشتن ابائي نداشتند و بجز يكي دو ميليون نفري را كه من با نام و نشان نمي شناختم حدود چهارصدتائي از رفقاي مرا كه با نام و نشان ميشناختمشان كشته بودند ولي من بر اثرگرفتاري هاي زندگي وخوردن بيش از حد نان، كه دكتر«كارين» مرا بارها از آن برحذر داشته بود فوت كرده بودم و كسي مرا نكشته بود. البته حدود دوازده سال قبل يكبار نزديك بود با پول ملاهاودر جريان توطئه اي عجيب ترور شوم ولي متاسفانه نقشه به هم خورد و من بعدها در اثراز دست دادن شغلم وپرداخت اكثر درآمدم براي وكيلهاي «امير» و فرستادن هفته اي صد و دوازده نامه سفارشي دو قبضه براي اين و آن ولاجرم خوردن نان وپنير و چائي شيرين و بالا رفتن تري گليسريد وكلسترول خونم مردم.
قضيه ترورهم به اين صورت بود كه سالها قبل از آن يكروز كه از زندگي در غربت ودود و دم خسته شده بودم ناگهان متوجه شدم تمام خيابان پر از خرچنگ و قورباغه شده است. به خانه كه رسيدم ماجرا ادامه يافت. تلويزيون را روشن كردم ديدم حكايت همين است و گوينده خرچنگ جواني است كه دارد از ادامه كشتار در عراق صحبت مي كند. فردا صبح يكي از دوستانم براي قرض گرفتن كتاب به سراغم آمد در را كه باز كردم با يك قورباغه آشنا روبرو شدم كه قور قور كنان از من كتابها را مي خواست. چند دقيقه بعد وقتي رفتم ريشم را بتراشم ديدم خودم هم وضعيتم همانطور است و تبديل شده ام به يك قورباغه چاق و چله كه با صدائي غمگين قور قور مي كند. اين ماجرا دو سه روزي ادامه يافت و بعد وضعيت عادي شد ولي در طي همان دو سه روز رازي بر من آشكار شده بود كه مرا از دل و دماغ انداخت. ديگر حال و حوصله نوشتن و سرودن نداشتم! براي كي؟ وبراي چي؟ براي يك مشت خرچنگ و قورباغه! بنابراين تصميم گرفتم هم مشكل زندگي را حل و فصل كنم و هم براي اولين بار مقداري كمك مالي به جنبش مقاومتي كه تا پيشترها، سالها با صفا و صميميت جور مرا كشيده بود برسانم و خاطره خوبي از خودم جا بگذارم.
فكر كردم و نقشه كار را كشيدم و يكروز به سفارت رژيم تلفن زدم و توانستم بعد از مدتها تلفن زدن وقرار با چند تا كانال فرعي قراري با يكي از حضرات كه گويا از كله گنده ها بود بگذارم. قرارمان در پارك «لوكزامبورگ »بود. سر ساعت تعيين شده طرف آمد. با لباس مرتب و عينك و كلاه، رفتم وكنارش نشستم. نيم نگاهي به او كردم و همانطور كه روزنامه مي خواندم گفتم كه نگاهم نكند و بشنود. مردك پوست رنگ پريده وته ريشكي داشت و از حالاتش ميشد حدس زد كه فرد مومن و مسلماني است ولي به در عين حال معلوم نبود كه حالت مومنانه ورنگ پريدگي اش ناشي از ايمان و خوف و خشيت اوازخداست يا حاصل به قول «عبيد» پناه بردن به«دستگير الفقرا»و تكرر استرضاء دوران تجرد و بي كسي و تنشهاي روحي ناشي از احساس گناه، به نظر مي رسيد كه كمي هم مي ترسد. نام و نشان خودم را به عنوان كسي كه مي خواهم او را ترور كنم گفتم وگفتم كه مي توانم كاراو را تمام كنم. مردك گفت:
ــ يعني چطوري تمام كني؟
گفتم:
ــ مي كشمش، پول و اسلحه از شما، تمام كردن كار از من!
گفت:
ــ چه تضميني ميدهي؟
گفتم:
هرچه شما بخواهيد!
گفت :
ــ مثلا؟
گفتم:
مثلا اين كه شما مي توانيد بيائيد خانه من اتراق كنيد تا كار تمام شود. روز قبل از عمل تمام مداركم را مي دهم به شما اما پول را قبل از آن مي گيرم.
گفت:
از كجا اين قدر اطمينان داري؟
گفتم:
ــ تمام اطلاعاتش را دارم، ياداشت كن، سه روز ديگر در هلند جلسه دارد، ماه ديگر مي رود آمريكا براي شب شعر و آخر ماه يك مقاله به نام « نقش شتر در شكست دولت ساساني و مهاجرت علماي جبل عامل از لبنان به ايران» در نشريه« زمان وذرت بوداده» خواهد نوشت. من در كنار او هستم و از همه كارهاي او با خبرم.
قبول كرد.سه روز بعد به هلند رفتم و جلسه گذاشتم. ماه بعد رفتم آمريكا براي شب شعر وآخر همان ماه مقاله مربوطه را نوشتم و خبر تمام اينها در چند نشريه درج شد.
وقايع كه به وقوع پيوست اعتمادشان جلب شد و دو بار ديگر با هم ملاقات كرديم و چك و چانه زدن بر سر پول شروع شد . من پانصد هزار دلار مي خواستم ولي رابط رفت و برگشت و گفت:
ــ دويست هزار دلار بيشتر نمي ارزد.
خيلي بهم برخورد و مي خواستم سرش داد بكشم كه« مرتيكه قرمساق ، بعد از سي سال قلم زدن و سرودن وبيست سال تبعيد و بدبختي كشيدن و اين همه آوارگي، بنده فقط دويست هزار دلار مي ارزم، تف به گور پدر تمامتان كه با اين همه ادعا فقط تا نوك دماغتان را مي بينيد و دهشاهي قدر هنر و هنرمند را نمي شناسيد» كه جلوي خودم را گرفتم وبا عصبانيت رفتم خانه و همانشب يك قصيده بالا بلند نوشتم و خواهر و مادر چند تا از كله گنده هاي حكومت را هوا كردم و منتظر ماندم!، دو روز بعد زنگ زدند كه:
ــ سيصد تا مي دهيم.
گفتم:
ــ گور پدرتان
و تلفن را قطع كردم و قصيده دوم را شروع كردم و سومي و چهارمي را كه بلافاصله دادمشان به چند تا نشريه مخالف كه چاپش كردند وكار را ادامه دادم ومنتظر ماندم. سرانجام بعد از سرودن قصيده نوزدهم كه خودم هم خجالت مي كشيدم آن را براي كسي بخوانم زنگ زدند كه:
ــ اين مرتيكه شورش را درآورده. باشد مي دهيم ولي زودتر بايد كار اين حرامزاده را تمام كني .
موفق شده بودم،. قرار را گذاشتيم. فردا ظهر و در پاركي در پاريس پانزدهم. سر ساعت رفتم . مردك با يك نفر ديگر امده بود. سامسونت بزرگي هم همراهش بود. نشستيم و سرانجام موقعش رسيد. سامسونت را به من داد. گذاشتمش روي زانو و بازش كردم، رديف اسكناسها و يك اسلحه اتو ماتيك داخل آن بود. مردك گفت:
ــ تمام؟
ــ گفتم :
ــ تمام!
گفت:
ــ كي تمامش مي كني؟
ــ گفتم :
ــ خبرش را توي روزنامه هاي فردا عصر مي خوانيد،
گفت:
ــ قولت قوله؟
گفتم: به شرفم قسم مي كشمش( و از دهنم در رفت كه) از دستش ديگه واقعا خسته شدم، ديگه نميخوام زنده بمونم، اخه اين چه بساطيه كه آدم خودش بايستي خرج خودش بشه، اونم با اين دنياي گه پر از خرچنگ و قورباغه.
مردك كمي جا خورد ولي خوشبختانه چيزي نفهميد و پس از كمي سكوت گفت:
ـــ اگر خوب عمل كني بازم هست سه چهار تاي ديگه تو دستوره،
گفتم:
نه، فقط همين يكي كافيه، بعدش در دسترس نيستم ميرم مسافرت.
مردك گفت:
ــ خوب، بر مي گردي.
گفتم :
ــ نه بر نمي گردم.
مردك ساكت ماند . انگار دارد فكر مي كند و سرانجام صدايش بلند شد:
ــ مدارك قانوني و كارت اقامت و پاسپورت؟
آنها را به او دادم. منتظر ماندم كه چاره اي نبود و ناگهان صداي صيحه عجيب و غريبي چيزي آميخته وحشت و بهت را شنيدم كه گفت:
ــ توووووووو!!
چشمهايش از حدقه درآمده بود و دستهايش به قول علما حالت قشعريره يعني لرزش گرفته بود خواستم حرفي بزنم كه مداركم به صورتم خورد وكيف سامسونت ازروي زانويم كشيده شد.
فرياد زدم:
ــ وايسيد بابا كجا داريد ميرين؟ بذارين توضيح بدم ،به شرفم قسم راس ميگم، مي زنمش بابا ، مطمئن باشين، بخدا قسم از اين زندگي سيرم… باور كنين لامصبا.
ولي هر دو مرد در حال دويدن بودند.

***
سرم را بلند كردم كه ببينم سخنران كجاي كار است ولي از سخنران خبري نبود بدون اينكه متوجه بشوم كمي به عقب برگشته بودم و حالا دوباره كنار جسد خودم ايستاده بودم. با يادآوري وقايعي كه ظرف چند لحظه ديده بودم با خودم فكر كردم پس همه چير راست بود و انگشتم را به نحو تهديد آميزي تكان دادم وخطاب به جنازه خودم كه مثل پيله اي بدون پروانه ولباسي مندرس روي زمين افتاده بود گفتم:
ــ آخيش! بالاخره هم تو از شر من راحت شدي و هم من از دست تو. برو رفيق عزيز! تو برو وبه چرخش خودت در عناصر طبيعت ادامه بده منهم نقشه هاي زيادي دارم خب ديگه ما رفتيم
و خواستم بروم كه صداي مهرباني را شنيدم. صدا كه نه، مفاهيم صدا را احساس مي كردم. نگاه كردم و او را ديدم و اخمهايم را در هم كشيدم.
لبخندي زد و گفت:
كجا به اين زودي؟ تشريف داشته باشين حالا !
وبه شيريني خنديد. خواستم زير لب بگويم بر مردم آزار لعنت كه متوجه شدم بعد از فوت ديگر نه لبي وجود دارد و نه در زمره مردم هستم. او كه گيجي مرا ديد گفت:
ــ همه چيز درست مي شه يعني به قول آدمهاي زميني عادت مي كني.
گفتم :
ــ حالا تو كي هستي؟
گفت:
ــ يك فرشته، اومدم ببرمت براي تصفيه حساب!
با اين كه در موقع زنده بودن آدم تقريبا نترسي بودم مقداري جا خوردم و فرشته دوباره لبخندي زد و گفت:
ــ نترس چيزي نيست.
گفتم:
ــ اما يه كمي ترسيدم.
فكر كردم نكنه اون خدائي كه مي گفتن راست باشه. اگه راست باشه پدرمون دراومده. اون خداي دست وپابر و مزاحم و قلدر.
فرشته گفت:
ــ نترس اون چيزي كه تو فكر مي كني وجود نداره .
گفتم:
ــ اما مي گفتن با گرز و چماق و نيمسوز و از اين چيزا مي آئين!!
فرشته اين بار قهقهه زد. نگاهش كردم. عجب لب و دهني! بهتر از لب و دهان «سينايا» درست عين يك غنچه گل سرخ كه از صدف پرشده باشد. اگر موقع زنده بودنم ديده بودمش حتما يك غزل برايش مي نوشتم فرشته همينطور كه مي خنديد بريده بريده وبا چشماني اشك آلود گفت:
ــ اي بر پدر اين آخوندها لعنت!
گفتم:
ــ بيش باد
فرشته گفت:
ــ خوب ديگه بايد…
حرفش را قطع كردم و گفتم:
اما كي مي رسيم. ميدوني من تازه مرحوم شدم مي خوام يه سرو گوشي آب بدم و..
فرشته اين بار ريز و نخودي خنديد و تا خنده اش تمام بشود فرصتي بود كه گوشهاي كوچك و آن موهاي آبشارگونرا كه از پشت گردن و ميان بالهايش روي كمرگاهش آوار شده بود نگاهي بكنم. فرشته همينطور مي خنديد و از زور خنده لپهايش گل انداخته بود يا من اين طور احساس مي كردم.
خنده اش كه تمام شد گفت:
ــ كي و كجا مال اون دنياست. به قول شما دنياي شهود. اينجا عالم غيبه يعني نمود اصلي هستي. نه كي وجود داره و نه كجا ، نه زمان وجود داره و نه مكان، تو فقط هستي! فقط همين، هستي در هستي.
و خنديد و ادامه داد:
وقتي پا به جاودانگي گذاشتي زمان مفهوم خودشو از دست ميده امروز و هزار سال ديگه در موازات هم قرار مي گيرن و..
و چون گيجي و بهت مرا ديد گفت:
ــ حالا اين حرفا رو ولش كن
گفتم :
باشه اما خطرناك كه نيست؟
و من ومن كنان ادامه دادم:
ــ ميدوني نمي خوام از خودم تعريف كنم ولي من در زندگيم خيلي هم آدم بدي نبودم يعني تعريفي هم نداشتم ولي خوب بالاخره جزو آدما بودم يعني بايستي اميدي باشه؟
يكمرتبه احساس كردم كه دارم عصباني مي شوم و از چانه زدن ومجيز گوئي خودم دلخورم و فكر كردم عجب روزگار گهي! آدم وقتي هم مي ميره راحت نيست، باز هم انواع سرخرها هستند، بابا ولمان كنيد! دست از سر كچل ما برداريد! نميخوايم مجيز بگيم نه روي زمين و نه در آسمانها.
فرشته حالا ديگر نمي خنديد.با جديت مرا نگاه كرد حالا با تمام زيبائي اش سهمگين و قادر به نظر مي رسيد و كمي شبيه آن فرشته هائي شده بود كه در مكاشفات توراتي مي توان آنها را ديد . از پره هاي دماغش دودي زرد رنگ مي تراويد و دهان كوچكش بوي گوگرد و آهك مي داد .احساس كردم كه مي تواند در چشم به هم زدني مرا نابود كند و در عين حال فكر كردم خوشا به سعادت كسي كه اين نابودش كند! اما او كه وحشت مرا حس كرده بود دوباره لبخند زد و گفت:
ــ ببينيم چي پيش ميآد زياد نترس . آخه اون از اول عمر با تو بوده. چيزي وجود نداره كه از فاش شدنش بترسي.
گفتم :
ــ مي دوني من يه مقداري زندان هم رفتم تا آخر عمرم هم تبعيدي بودم و تو همون تبعيد هم فوت كردم. شيش هفت تا زن را هم سرپرستي كردم يعني فكر مي كني كه اينا فايده اي داره و…
دوباره فرشته قهقهه را سرداد. بهت زده خاموش ماندم كه كجاي زندان و تبعيد رفتن خنده دار است. فرشته همانطور كه سعي ميكرد خودش را كنترل كند گفت:
ــ اينا چيزي نيست. فكر مي كني تحفه آوردي اونم به ابديت. اينجا اين چيزا دهشاهي نمي ارزه. اون از اين چيزا بي نيازه و داره كاري رو پيش ميبره كه منهم تا حدي مي تونم بفهمم.
كلمه ابديت را كه گفت انگار تازه متوجه شدم كجا هستم و يك مرتبه و در يك آن ابديت را ديدم و مثل حبابي كه بتركد احساس كردم كه ديگر وجود ندارم. يعني ديگر وجود نداشتم، نمي دانم چطور بگويم؟ اگر قطره بتواند در دريا هويت خود را احساس كند منهم مي توانستم، اما صداي فرشته مرا از اين حال و هوا بيرون آورد. نگاهش كردم در همه جا و هيچ جا روبروي من ايستاده بود و بهت مرا احساس مي كرد، بهت شرمزده مرا. احساس كردم هيچ حرفي براي گفتن ندارم. فرشته احساس كرد تسليم شده ام. صداي او را دوباره شنيدم:
ــ ببينم ! وقتي زنده بودي، مذهبي بودي يا لامذهب؟
گفتم:
ــ منظورت را نمي فهمم
گفت:
ــ خدا را قبول داشتي؟ اهل شريعت بودي؟
گفتم:
ـــ از شما بعيده! آدم يا خدا رو قبول داره يا شريعت رو، اين دوتا مثل جن و بسم الله مي مونن! شريعت را كه قبول كني خدا كلكش كنده مي شود و خدا را كه قبول كني شريعت فلنگ را مي بندد. من بر اساس تجربه در زماني كه زنده بودم اينطوري مي فهميدم.
فرشته گفت:
اصلن از اين قضيه بگذريم وقتي به قول خودت زنده بودي اندوه را مي فهميدي؟ بخاطر بقيه غمگين ميشدي؟
ــ گفتم:
ــ مي فهميدم.
گفت:
ــ عشق را هم؟
گفتم:
ــ آن را هم
گفت:
ــ پس اميدي هست.
گفتم :
ــ آما براي آنها كه هيچ اميدي نباشد؟ دوزخ
گفت:
ــ خواهي ديد. فقط محو ميشوند.
و زمزمه كرد«محو»
چيزي از حرفهايش نفهميدم.سالها پيش در سالهاي دانشگاه يكبار آقاي «مشكوه الديني» استاد پير وغمگين فلسفه‌امان در يكي از روزهاي آخر سال تحصيلي ناگهان در هنگام درس دادن رساله «عقل سرخ» «شيخ شهاب الدين سهروردي» بدون دليل و مثل اينكه در معرض وحي قرارگرفته باشد فرياد زده بود:
ــ نيكان در لحظه در بهشتند و بدان در لحظه در دوزخ، زيرا نه زمان وجود دارد و نه مكان وبي نهايت بي نهايت است و بي نهايت اوست ، هم اكنون بهشت برگ مي گستراند و دوزخ شعله مي كشد و شما گوساله ها! شما احمق ها! شما بزهاي نر بو گندو! نمي بينيد و فقط مي خواهيد واحد فلسفه تان را بگذرانيد! خاك بر سر تمامتان كنند! بلند شويد و برويد و گورتان را گم كنيد كه نمي خواهم شكل نحستان را ببينم. آقاي «مشكوه الديني» را ديگر نديديم او پس از آن به دانشكده نيامد و كلاسهاي درسش را براي تعدادي معدود در خانه اش تشكيل داد ولي آنسال بدون اينكه امتحان بدهيم به همه شاگردان نمره «آ مثبت» بيست داد و خودش را بازنشسته كرد. آقاي «مشكوه الديني» با سر طاس و اندام كوچك و عينك ذره بيني و چشمهاي ريز جلويم ايستاده بود.گفتم:
-- استاد شما راست مي گفتيد.
استاد «مشكوه الديني» غمگينانه لبخند زد. چشمهايش مثل هميشه پر از سئوال بود. فرشته گفت:
ــ داري به آقاي «مشكوه» فكر مي كني؟
گفتم:
ــ از كجا فهميدي؟
گفت:
ــمن نفهميدم، خود توفهميدي، من همان خود تو هستم! يعني ما الان جزء ذات هستي هستيم، آميخته با تمام هستي، همه چيز و هيچ چيز، همه جا و هيچ جا، در همه زمانها و در هيچ زمان، چون ديگه زمان معنائي نداره. زندگي ما را در قالب كوچكي از هستي ودر ديواره هاي پنج حس محدود مي كند ولي مرگ اين قالب را مي شكند و ما را با تمام هستي پيوند مي دهد. مثل برگشتن قطره به دريا.
احساس گيجي كردم. اين چي داره ميگه؟يكمرتبه جرقه اي ذهنم را روشن كرد. گفتم:
ــببين. من قديمها يه چيزي شنيده بودم كه هويت هركي بعد از مرگ در برابرش ظاهر ميشه، نكنه كه…
فرشته خنديد و گفت:
ــ درست مثل كسي كه چهره خودش را در نخستين سپيده دم زمان در بركه اي زلال تماشا كند، حالا شايد داستان گرز و شمشير و نيمسوز قابل فهم باشد.
نفسي به راحتي كشيدم وگفتم:
ــ حالا خيالم راحت شد، برويم.
فرشته گفت:
ــ لازم نيست جائي برويم، همان جا هستيم
نگاه كردم. راست مي گفت، در نوري سيال ونواهائي لطيف ولي نيرومند، وجود نامتناهي دامن گسترده بود،از همه جا تا همه جا وهيچ چيز براي بيان آنچه كه مي ديدم كافي نبود.تنها مي فهميدم و حس مي كردم، همين و بس و براي همين نمي توانم بيشتر از اين توضيح بدهم. انشالله وقتي خودتان به سلامتي و خوشي مرديد مي آئيد و مي بينيد و مي فهميد چقدر آن خزعبلاتي كه در زندگي باور كرده ايد مضحك است. دوباره صداي فرشته را شنيدم:
نگاه كن، دادرسي درست در لحظه آغاز تمام مي شود. آنها…
با دستش به آدمهائي كه در ميان نواها و نورها پنهان و پيدا ميشدند اشاره كرد و ادامه داد:
ـــ در مدار خير دوباره متولد شده اند و با آن جاودانه اند.
صداي انفجاري در حوالي آنجا ، حواسم را براي چند لحظه پرت كرد، فكر كردم دوباره«القاعده» جائي را منفجر كرده است. فرشته گفت:
ــ نترس! كله مبارك بود كه منفجر شد!. براي هميشه رفت پي كارش،
با حيرت گفتم:
ــ كله من!
فرشته گفت:
مگر يادت رفته است! وصيت كرده بودي كه جسدت را بسوزانند وبي بي به وصيت ات عمل كرده است، موقع سوزاندن جسد وقتي حرارت بالا برود مغز تبخير مي شود و چون بخار زياد بشود چون راه در رو ندارد باعث انفجار جمجمه مي شود، در هندوستان كه آدمها را در فضاي آزاد مي سوزانند گاهي اتفاق مي افتد كه بر اثر تركشهاي استخوان جمجمه هاي منفجر شده تعدادي كشته مي شوند و اين صدا ناشي از انفجار كله مبارك بود، خاكسترت راهم همانطور كه وصيت كرده اي مي برند و مي پاشند روي روستاي زادگاهت.
بي اختيار دستم را به طرف كله ام بردم ولي چيزي لمس نكردم و متوجه شدم دست و كله فعلي من تنها دست و كله ايماژينه و غير مادي هستند و امكان لمس وجود ندارد.
فرشته گفت:
حالا نگاه كن. تمام كسان دوباره در مدار خير متولد شده اند ، تنها يك نفر مانده است، نگاه كن.
نگاه كردم. فرشته راست مي گفت. آنجا درگوشه اي و به تنهائي مردي غمگين ايستاده بود. سراسر و سراپا انتظار و تب.
گفتم:
ــ از اصحاب شر است؟
گفت:
ــ نه، آنها را ما نمي توانيم ببينيم، آنها در شر خودشان محو شده اند
و زير لب زمزمه كرد:
ــ براي هميشه و مثل تاريكيي كه در ظهور نور به عدم خود باز مي گردد.
گفتم:
ــ پس اين چه خواهد كرد؟
گفت؛
ــ پس از نوشيدن جام براي يكبار ديگر به زمين باز خواهد گشت و در آنجا مجازات خواهد شد.
و سپس به دورها و جامي كه به آرامي چون خورشيدي در حال غروب، پائين مي آمد اشاره كرد. به جام نگاه كردم. جامي به رنگ سياه، براق و سرشار چيزي چون آتش مذاب يا شراب خورشيد.
گفتم:
ــ وبعد؟
گفت:
ــ جام تكليفش رادر زمين مشخص خواهد كرد، اگر رنج آن را تاب آورد به بامداد خواهد پيوست، به سرشاري و طلوع جاودان، واگر نه…
و حرفش را ادامه نداد.
گفتم:
ــ واگر تاب نياورد؟
فرشته گفت:
ــ تاريك خواهد شد، اندك اندك، و تاريكي خواهد شد و به غروب جاودان، تهي بودن و زوال خواهد پيوست، وجود نخواهد داشت.
حالا جام در دستهاي مردقرار داشت. مرد جام را بالا برده بود، در زمينه ابديت. او با سيماي اندوهگين و دستهاي برافراشته با آن جام تاريك و سوزان تصويري عجيب را به وجود آورده بود. احساس مي كردم كه تصوير انسان مطلق و مطلق انسان در برابرم قرار دارد. حالا جام به لبهايش نزديك مي شد.
گفتم:
ــ راستي اين جام چيست؟
و تعجب كردم كه چرا تا بحال اين سئوال را نكرده ام.
فرشته با لبخندي كمرنگ گفت:
ــ داري مي نوشي و نميداني؟!
ماجرا را دانستم! وطعم معرفت و آگاهي و تحمل رنج آن را بر زمين احساس كردم. جام را تا آخرين قطره نوشيدم ودوباره متولد شدم.
بهار 1368
تابستان 1384
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين قصه را نخستين بار در سال 1368 نوشتم وبار ديگر در30 تير تا دوم مرداد سال 1384باز نوشتم
ا. و. ي
عکسهای ضمیمه. تصاویر عیال سابق! فرزند سابق! و بنده سابق است که توسط بنده کنونی قلمی شده است

هیچ نظری موجود نیست: