چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

برف بکر. .اثر شالامف.ترجمه الکس .الف


برف بکر
داستان کوتاه اثر و. ت. شالامُف
ترجمۀ الکس. الف

وارلام تیخونویچ شالامف (1982-1907) در وُلـُگدا به دنیا آمد. فرزند یک روحانی و معلم بود، و خود را از خردسالی نویسنده می‌دانست. شالامف تحت تأثیر مایاکوفسکی قرار داشت. هنگامی که در سال 1920 در دانشگاه مسکو به تحصیل در رشتۀ حقوق مشغول بود، به این دلیل که سعی کرده بود نامۀ ممنوع الانتشار لنین را در مورد استالین توزیع کند، دستگیر و به سه سال زندان در منطقۀ کوهستانی اورال محکوم شد. در آن نامه لنین نوشته بود که استالین باید از مقام دبیرکلی حزب برکنار شود. شالامف در سال 1932 به مسکو بازگشت و به عنوان روزنامه‌نگار آغاز به کار و در عین حال شروع به نوشتن داستان کوتاه و انتشار آن‌ها کرد. پنج سال بعد، دوباره بازداشت و محکوم به پنج سال زندان در "کولیما" شد. کولیما، در شمال شرق سیبری، بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری و در واقع نوعی امپراتوری در میان زندان‌هاست. در سال 1942 مدت محکومیت شالامف تمدید و در سال 1943 ده سال دیگر به طول محکومیت او افزوده شد. او را متهم کردند که "تبلیغات ضد شوروی" می‌کند. گویا شالامف آثار ایوان بونین، پناهندۀ سیاسی در فرانسه، را در زمرۀ "آثار کلاسیک روسی" شمرده بود. در سال 1953 وی را رها کردند و سه سال بعد او به مسکو بازگشت.
سولژنیتسین می‌گوید که تجربۀ شالامف در مورد زندان‌ها و اردوگاه‌ها از تجربۀ او تلخ‌تر و طولانی‌تر است. وی با خضوع اعلام می‌کند "بر عهدۀ شالامف است که عمق سبعیت حاکم بر آن‌ اردوگاه‌ها و یأس نهایی ناشی از زندگی در آن اماکن را به خواننده نشان دهد." با این حال شالامف در نگارش مجمع الجزایر گولاک شرکت نکرد. وی از اوایل دهۀ شصت سدۀ بیستم در محفل خانگی نادژدا مندلستام شرکت می‌کرد، اما به تدریج منزوی‌تر و دچار پارانویا (خیالات و بدبینی) شد. در اواخر همان سده داستان‌های کولیما را قاچاقی به غرب بردند که در آغاز توجه چندانی را جلب نکرد؛ و این ظاهرا ً نشانۀ نهایی یأس بود. در عین حال نویسنده به اصول اکید اخلاق دگراندیشی بی‌توجهی و بر مشکلات خود اضافه کرد. در سال 1972 تنها در تحت فشار ناچیزی از سوی مقامات، نامه‌ای (اگرچه تا حدی مبهم) را امضا کرد که در آن حقیقت داستان‌هایش را رد کرده بود؛ در عوض اجازه یافت مجموعۀ کوچکی از شعرهایش را منتشر کند. مدتی بعد مقبولیتی را که عده‌ای از نویسندگان با توصیف گولاک حاصل کرده بودند رد کرد و سال‌های پایانی زندگی را در فقر و گمنامی گذراند. در سال 1979 به خانۀ سالمندان فرستاده شد و سرانجام سه سال بعد، کوتاه زمانی پس از انتقال به یک بیمارستان روانی، در سرمای گزندۀ ژانویه زندگی را وداع گفت.

خواننده‌ای که تنها معدودی از داستان‌های شالامف را خوانده باشد چنین تصور می‌کند که داستان‌های کولیما شرح ساده و مستقیم تجربیات نویسنده است. حوادث توصیف شده در این داستان‌ها، اگر به صورت منفرد خوانده شوند، کاملا ً واقعی می‌نمایند. تنها هنگامی که همۀ این داستان‌های قهرمانی را بخوانیم و کل آن‌ها را در نظر مجسم کنیم متوجه می‌شویم که تشخیص حقیقت این داستان‌ها ناممکن است. و بالاخره کم کم غیرواقعی بودن سترگ دنیای راوی را در می‌یابیم. سرنوشت راوی در داستان‌های پیاپی یکسان است؛ ماجراهای هریک به صورتی ناممکن در هم تنیده و زمان در آن‌ها متوقف شده است. این نوع ترکیب واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی (سوررئالیزم) قدرتی خارق‌العاده به داستان‌های کولیما ‌بخشیده است.
شالامف در آغاز از خوشباوری خواننده به این که خاطرات واقعی نویسنده را می‌خواند استفاده می‌کند و او را به شیوه‌های مختلف به بازی می‌گیرد. یک نمونه‌ از شگردهای ادبی شالامف این است که از نام‌های اشخاص واقعی برای نامیدن اشخاص داستان‌هایش استفاده می‌کند. بعضی از این نام‌ها به نویسندگان روس تعلق دارند، از جمله آندره‌یو، فادایو، پلاتونوف و زامیاتین که هرگز دستگیر و به اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده نشدند. گاه انتخاب این نام‌ها دلیل روشنی دارند، مثلا فادایو، نام مأمور سنگدل و بی‌رحم داستان "سته" یا "توت" همان نام "دبیر کل اتحادیۀ نویسندگان شوروی" در میان سال‌های 1946 تا 1953 و بازتابی از آنست. روشن نیست که چرا شالامف نام قصه‌گو را در "ساحر مار" آندره پلاتونف نهاده است. احتمالا ً شالامف در این جا از پلاتونف به این دلیل که، در نیمۀ دوم دوران خدمت، تن به درخواستهای مقامات داده بود، انتقاد می‌کند؛ درست همان‌ گونه که پلاتونف خیالی و قصه‌گوی داستان، دلایل دروغینی در مورد علت داستان گویی‌هایش به جنایتکاران صاحب قدرت اردوگاه ذکر و خودفریبی می‌کند، پلاتونف واقعی نیز- بنا به ادعای شالامف- داستان‌ها و دلایل دروغینی تحویل زمامداران جنایتکار شوروی می‌دهد و خود را می‌فریبد. مع‌هذا شالامف برای پلاتونف احترام، و حتی چیزی بیش از آن، قائل است. در دنیای تهی از عشق داستان‌های کولیما این جمله را بکرات می‌خوانیم و یکه می‌خوریم: "پلاتونف را دوست داشتم." ، "دلبستۀ پلاتونف بودم."

نخستین داستان از مجموعۀ داستان‌های کولیما که به بسیاری از زبان‌های دنیا ترجمه شده "از میان برف‌ها" نام دارد. در زیر ترجمه‌ای از این داستان بسیار کوتاه را با نام "برف بکر" می‌خوانید. گزینش این عنوان ثانوی از متن خود داستان گرفته شده و به نظر نمی‌رسد که به پیام اصلی داستان و نحوۀ اثر آن در خواننده لطمه‌ای وارد آورد. در آینده نیز ترجمۀ داستان "توت" و "ساحر مار" تقدیم خواهد شد. از اشاره به نکته‌ای هم ناگزیرم: ترجمۀ این داستان‌ها به معنی رد یا پذیرش آراء شالامف نیست. هدف تنها معرفی آثار او به عنوان یک نویسنده و دگراندیش است.

* - نام‌ها به ترتیب: "سته" یا "توت" Berries ،"ساحر مار" the Snake Charmer و "از میان برف‌ها" Through the Snow


برف بکر

چه طور می‌شود از میان برف‌های بکر راه باز کرد؟ مردی جلوتر راه می‌افتد، عرق‌ریزان و دشنام‌گویان؛ به زحمت می‌تواند قدمی جلوتر بگذارد؛ مرتب در برف، در درون برف نوباریده که به پودر می‌ماند، فروتر و فروتر می‌رود. راه درازی را طی می‌کند و ردی ناصاف از حفره‌های سیاه در پس به جا می‌گذارد. خسته می شود. روی برف‌ها می‌افتد؛ سیگاری آتش می‌زند؛ دود آبی سیگار که از اشنو هم بدتر است روی برف‌های سفید و براق پهن می‌شود. حالا مرد خود خیلی جلوتر رفته است، اما دود آبی هنوز همان‌جا که او برای استراحت افتاده بود آویزان مانده- هوا تقریبا ً بی‌حرکت است. راه‌ها همیشه در روزهای آرام و راکد کافته و کوفته می شوند – در روزهایی که زحمت آدم به باد نمی‌رود. مرد در میان بی‌کرانگی برف نشانه‌هایی برای خود پیدا می‌کند: صخره‌ای، یا درخت بلندی. مرد خود را، تن خود را، درست مانند قایقرانی که در میان رودخانه‌ای پارو می‌زند، می‌راند و به جلو می‌برد، از این سنگپوز (دماغه) تا آن سنگپوز*. در صفی، شانه به شانه، پنج یا شش تن از دوستان یا همگروهان مرد، راه باریک و نامطمئنی را که مرد رفته دنبال می‌کنند. در کنار و به موازات آن رد، نه در همان راستا. وقتی که به نقطۀ از پیش معین شده‌ای می‌رسند، همان راه را برمی‌گردند و برف بکر را در زیر پا درست به همان شکل قبل فرو می‌کوبند، جایی که تا کنون پای انسان به آن نرسیده است. راه باز شده است. آدم‌ها، سورتمه‌ها و تراکتورها می‌توانند از این راه بروند. اگر قرار می‌بود بقیه هم درست همان راه را پشت سر مرد اول بروند، و قدم‌هاشان را در جای پای او بگذارند، آن وقت باریکه راهی درست می‌شد که اگرچه دیدنی اما قابل رفتن نبود؛ ردی بود از جای پاهایی که از خود برف هم غیرقابل عبورتر می‌بود. دشوارترین وظیفه از آن مرد اول است؛ وقتی که توانش تمام می‌شود، فرد دیگری از گروه پنج‌ نفری ِ پیشروان جایش را می‌گیرد. تک تک این‌ها، حتی کوچک‌ترینشان، یا ضعیف‌ترینشان، باید کمی از این برف بکر را در زیر پا بکوبند و راه باز کنند – نه درست در جای پای دیگری. اما کسانی که با تراکتور و یا اسب این راه را خواهند رفت نه نویسنده که خواننده خواهند بود.

*- سنگپوز معادل (headland) است که شاید بتوان به آن دماغه هم گفت.

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

تابلوهای بهاری.اسماعیل وفا . شماره یک

تابلوهای بهاری
مجموعه ای از
شعرها و غزلهای بهاری اسماعیل وفا یغمایی
شماره یک
بهار زمستانی
میعاد بهاری
بهارک
دو باره پر گل شوند
خاک روئید
غزلها و شعرها و ترانه سرودهای بهاری و نوروزی که تا به امروز سروده ام بیش از صد قطعه است که شماری از این آثار را در مقدم نوروزی که در راه است تقدیم خوانندگان گرامی میکنم باشد که اندکی بر لطف و صفای نوروز بیفزاید.اسماعیل وفا یغمایی.اسفند هزار و سیصد و هشتاد و شش
بهار زمستانی .بهار بزرگ
شعر بهار زمستانی که به مد د آهنگ استاد محمد شمس و نوای دکتر حمید رضا طاهر زاده در ترانه سرودی با نام بهار بزرگ پر و بالی شایسته باز کرد. پس ازسالها هنوز امید بخش و نوید دهنده است. به دلیل درخواستهای فراوانی که برای داشتن متن این شعر دریافت شده است.با درج آن به پیشواز بهار می رویم.
غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید
بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید
زقله کوه، ز سینه دشت، ز دامن کشت
ز هر چه که سرخ، زهرچه که زرد، زهرچه سپید
زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح
که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید
زخنده ی گل، زخنده ی،تو زگریه من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار
اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمید
که شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند
و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید
غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت
به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید -
از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه تو
که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید
نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن
نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید
نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد
نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید
غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار
بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان
شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید
مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد
چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید
غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل
به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید
غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان
ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید
که آ نکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد
به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید
و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند
به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید
که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست
خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید
ز راه رسید زراه رسید....
دیماه هزار سیصد و شصت وسه
میعاد بهاری
وزد چو نسیم از دیار بهاران
به گل بنشیند چو خیمه مستان
چو لجه سراید ترانه خود را
و سوسن وحشی دمد به بیابان
زخانه برون آ به سوی من ای گل
به نیمه شب اولین بهاران
به نرمی سایه چو مه به شب تار
نهان ز نگاه حسود رقیبان
ولی به رخانت که رشک جهانست
زطره ی تاریک تو پرده بیفشان
ولی به دو چشمت که مرهم جانست
تو سایه بیفکن ز تاری مژگان
که تا نشناسند ترا که به ماهت
نموده دو خورشید، سرا، شده پنهان
بهار منی تو! ز خانه برون آ
که تا بگریزد ز جان من ای جان
خزان دلازار که با غم و تلخی
نهاده سر خود به دوش زمستان
بیا و مرا ای صنوبر وحشی
ز بهر خدا اینقدر تو مگریان
بیا و به خنده گشا لب خود را
از آن گل خندان مرا بشکوفان
تو خرمن یاسی و سوسن و سنبل
شود که شوم من حصار گلستان
تو چشمه من شو که تشنه ام ای یار
از آن لب و دندان مرا تو بنوشان
شب است و بهارست بیا که ندانم
شبی که در آنیم رسد چو به پایان
زبهر من و تو به دامن فردا
فلک چه بر آرد ز چاک گریبان
که هستی ما هست چو قطره اشکی
به برگ گلی خرد روانه و لغزان
و ناشده خاموش در این شب تاریک
چراغ شرارت به بام شریران....
اسفند هزار و سیصد و شصت و سه
بهارک!
وه كه شوق تو كند شور مرا تيزترك
اي بهارك كه زپارينه دل انگيز ترك
ميرسي با گلك و بلبلك و سنبلكت
شوخك و شنگك و سرمست و دلاويزترك
غافل از آنكه مرا در گذر باد خزان
گشته رخساره زهجران تو پائيز ترك
اي بهارك به درآ وقت درنگيدن نيست
چست و چالاك ترك تندترك تيزترك
بگذر در نفس باد صبا رقص كنان
گو به طبال طبيعت كه زند ريزترك
بر سر شاخ سپيدار كهن بر سر طبل
تا شوند اهل چمن جمله سحر خيز ترك
چو گشودند زهم ديده از آن باده‌ي سبز
جامشان پر كن و زاندازه تو لبريز ترك
كه خمارند و گذشته‌ست برآنان به خزان
كسي از تيره‌ي چنگيزي و چنگيز ترك
آنكه دارد به رگان خون زمستان و سبق
برده از آنكه بود از همه خونريز ترك
(2)
اي بهارك بگذر سوي گلستانك ما
بفكن غلغله‌اي در دل بستانك ما
اي مسيحاي طبيعت ز شميم نفست
زنده كن دشت و ده و كوه و بيابانك ما
چه شود گر زقدوم تو شود نافه گشا
بعد عمري گلك و پيچك و ريحانك ما
چه شود گر كه برآيد ز سر شاخه‌ي بيد
نغمه‌ي كوكووك و ناله‌ي دستانك ما
قدمي رنجه نما آي بهارك به درآ
زسرايت به در خانه‌ي ويرانك ما
كه اگر چند فقيريم ولي يافت شود
سبزي و نان و پنيري به سر خوانك ما
نكند آي بهارك كه تو هم در فكري
كه نمك گير شوي هم ز نمكدانك ما
نه بهارا به خدا جمله نمك گير توايم
خانه از توست اگر چند تو مهمانك ما
در و دل باز به روي تو بيا در بگشا
كه شود جان تو آميخته با جانك ما
بهار هزار و سیصد و شصت و پنج

خاک روئید
این شعر به صورت ترانه سرودی با صدای دکتر حمید رضا طاهر زاده و آهنگ استاد محمد شمس اجرا شده است
خاك روئيد و دريغ است كه در سينه ما
ندمد سبزه و سوسن نشود نافه گشا
ديده بگشاي و نظر كن كه زده خيمه به خاك
بعد هذيان زمستان به بهاران رؤيا
ميرود مي شكفد ميگذرد مي سوزد
مي‌دمد مي‌شكند مي‌تپد اندر هر جا
رود گل ابر شقايق به نسيمي كولي
سبزه خواب از نظر خاك به ساحل دريا
آسمان گنج فشان گشته زمين گنج ستان
خندد اين چون چكد از ديده آن اشك وفا
چو دو عاشق كه بگريند و بخندند به هم
چهره بر چهره پس از طي شدن هجران ها
نوبهارست كنون ساقي وزآن باده سبز
هر كسي را به فرا خور بفشاند مينا
لاله زآن باده بر افروخته رخ سرو چنان
مست گشته ست كه سر را نشناسد از پا
پيچك خشك ز پر چين غبار آلوده
شعله گيسوي پر چين و شكن كرده رها
مرغك كوچك گمنام مركب خوان نيز
به نوا و به صفير و هدي و روح افزا
ز سر شاخه به قوس و قزح نغمه خويش
غرقه در مستي خود بانگ بر آرد ما را
خيز و دستي به در آور بستان مينائي
از بهاران و بپا خيز و در افكن غوغا
كمتر از خاك نئي بشكف و از خويش برآ
همچو گل از گل خود در نفس باد صبا
به دل من دو كبوتر به نواي بم و زير
ميسرايند در آواز خوش خويش مرا
صبح عيد است و به شكرانه بانوي بهار
كه بياراسته با مقدم خود خانه ما
جاي آن است كه دستي به در آري از دل
تا سرا پرده آن دوست به نواي دعا
گر چه اي دوست بر اين دل به زمستان توفيد
زغم هجر ز شش گوشه مرا باد بلا
شادم از آنكه وفا عشق بود قبله و باز
دل خونين به ره خلق بود قبله نما
دو باره پر گل شوند
دوباره پر گل شوند پهنه گلزارها
بهار خواهد گذشت از سر ديوارها
قوس و قزح پل زند از آسمان بر زمين
به طبل صحرا چكد پنجه رگبارها
مدار غم اي نگار ميشكند اين سكوت
به بانگ تنبورها زنغمه تارها
با به هر شهر و ده يلان ز ره مي رسند
نشسته بر روي شان غبار پيكارها
باز در اين سر زمين به هر گذر مادران
نار به مجمر كنند سپند بر نارها
باز به رخساره دختركان بشكفد
به خنده ياقوت سرخ در مه اسرارها
بپا شود اي رفيق جشن بزرگ حريق
در آتش خرقه ها زدود دستارها
نعره پير مغان بر شود از هر كران
كه اي همه مست ها اي همه هشيارها
هلهله زن صف به صف جام به لب گل به كف
رقص كنان رو سوي مزار سردارها
تا كه گل افشان كنيم مزار آن سروها
كه قد نكردند خم زسطوت خارها
بهار خواهد رسيد بهار خواهد وزيد
وفا تو اين مژده را بخوان به تكرارها