شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

اول ماه مه گرامی باد


اول ماه مه، یازده اردیبهشت روز جهانی کارگر گرامی باد
سرود انترناسیونال
ترجمه احمد شاملو
برخيزيد، دوزخيان زمين!
برخيزيد، زنجيريان گرسنگي!
عقل از دهانۀ آتشفشان خويش تندر وار مي‌غرد
اينک! فورانِ نهائي‌ست اين.
بساط گذشته بروبيم،به‌پا خيزيد! خيل بردگان،
به‌پا خيزيد!
جهان از بنياد ديگرگون مي‌شود
هيچيم کنون، «همه» گرديم نبرد نهائي‌ست اين
به‌هم گرد و فردا «بين‌الملل طريق بشري خواهد شد.
رهانندۀ برتري در کار نيست،
نه آسمان، نه قيصر، نه خطيب
خود به رهائي خويش برخيزيم،
اي توليد گران!رستگاري مشترک را برپا داريم!
تا راهزن، آنچه را که ربوده رها کند،
تا روح از بند رهائي يابد،
خود به کورۀ خويش بردميم
و آهن را گرماگرم بکوبيم
نبرد نهائي‌ست اين
به‌هم گرد و فردا «بين‌الملل طريق بشري خواهد شد.
کارگران، برزگران
فرقۀ عظيم زحمتکشانيم ما
جهان جز از آن آدميان نيست
مسکن بي‌مصرفان جاي ديگري است.
تا کي از شيرۀ جان ما بنوشند؟
اما، امروز و فردا،چندان که غرابان و کرکسان نابود شوند
آفتاب، جاودانه خواهد درخشيد
نبرد نهائي‌ست اين
به‌هم گرد و فردا «بين‌الملل طريق بشري خواهد شد.
متن سرود به زبان فرانسه
Debout, les damnés de la terreDebout, les forçats de la faimLa raison tonne en son cratèreC'est l'éruption de la finDu passé faisons table raseFoules, esclaves, debout, deboutLe monde va changer de baseNous ne sommes rien, soyons tout C'est la lutte finale Groupons-nous, et demain L'Internationale Sera le genre humain
Il n'est pas de sauveurs suprêmesNi Dieu, ni César, ni tribunProducteurs, sauvons-nous nous-mêmesDécrétons le salut communPour que le voleur rende gorgePour tirer l'esprit du cachotSoufflons nous-mêmes notre forgeBattons le fer quand il est chaud C'est la lutte finale Groupons-nous, et demain L'Internationale Sera le genre humain
L'état comprime et la loi tricheL'impôt saigne le malheureuxNul devoir ne s'impose au richeLe droit du pauvre est un mot creuxC'est assez, languir en tutelleL'égalité veut d'autres loisPas de droits sans devoirs dit-elleEgaux, pas de devoirs sans droits C'est la lutte finale Groupons-nous, et demain L'Internationale Sera le genre humain
Hideux dans leur apothéoseLes rois de la mine et du railOnt-ils jamais fait autre choseQue dévaliser le travailDans les coffres-forts de la bandeCe qu'il a créé s'est fonduEn décrétant qu'on le lui rendeLe peuple ne veut que son dû. C'est la lutte finale Groupons-nous, et demain L'Internationale Sera le genre humain
Les rois nous saoulaient de fuméesPaix entre nous, guerre aux tyransAppliquons la grève aux arméesCrosse en l'air, et rompons les rangsS'ils s'obstinent, ces cannibalesA faire de nous des hérosIls sauront bientôt que nos ballesSont pour nos propres généraux C'est la lutte finale Groupons-nous, et demain L'Internationale Sera le genre humain
Ouvriers, paysans, nous sommesLe grand parti des travailleursLa terre n'appartient qu'aux hommesL'oisif ira loger ailleursCombien, de nos chairs se repaissentMais si les corbeaux, les vautoursUn de ces matins disparaissentLe soleil brillera toujours. C'est la lutte finale Groupons-nous, et demain L'Internationale Sera le genre humain

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

سته. داستان . شالامف.ترجمه آلکس . الف



سِتِه*
داستان کوتاه، اثر و. ت. شالامُف
ترجمۀ الکس. الف
فادایو گفت: "صبر کن، خودم یه کلمه باهاش حرف دارم." آمد به طرفم. بعد کونۀ تفنگش را گذاشت زیر گوشم.
افتاده بودم روی برف‌ها و کنده را، که از روی شانه‌ام سر خورده بود پایین، چسبیده بودم. تابم تمام شده بود و نا نداشتم باز بگذارمش روی شانه‌ام و برگردم سر جایم توی صف و به بقیه ملحق بشوم. همه داشتیم از کمرکش کوه پایین می‌رفتیم. هرکدام‌مان هم "یک تکه هیزم" – و گاهی یک کندۀ گنده یا شاید یک کمی کوچک‌تر، روی دوشمان بود. همه‌شان – هم پاسدارها و هم زندانی‌ها- عجله داشتند بروند خانه. همه تو فکر بودند که زودتر بخورند و بخوابند؛ یک روز بی‌پایان زمستانی بود و همه هم بیش‌تر از حد کار کرده بودند – و حالا این وضع من بود: ولو شده بودم روی برف‌ها.
فادایو، انگار که به همۀ زندانی‌ها ‌بگوید، با احترام و با استفاده از کلمۀ شما، رو کرد به من و گفت: "گوش کن پیرمرد!" و ادامه داد: "می‌دونی، غیرممکنه غولی که شما باشی نتونه یه تیکه کنده، یا اصلا ً بگو یه تیکه چوب رو به اون کوچیکی، از زمین ور داره. معلومه که داری از زیر کار در میری، فاشیست. ملت داره واسه مملکت با دشمن می‌جنگه، حالا تو یکاره داری چوب لا چرخ اونا می‌چپونی."
گفتم: "فاشیست کجا بود. من یه آدم زار گرسنه‌ام. فاشیست خودتی. توی همۀ روزنومه‌ها نوشته‌ن فاشیست‌ها چطوری پیرها رو می‌کشند. امشب که برگشتی خونه به نومزدت چی میگی؟ چطور به‌اش میگی توی کولیما چه‌ کارها که نکرده‌یی؟"
برایم دیگر هیچ فرقی نداشت. نمی‌توانستم او را با آن لپ‌های سرخ، شکم سیر و سر و وضع مرتب، سر و مر و گنده، تحمل کنم. پشتم را قوز کردم و شکمم را تو کشیدم تا ضربه توی شکمم نخورد؛ تازه همینش هم غریزی و بی‌اراده بود. از زدن توی شکمم هیچ ابایی نداشتم. فادایو با پوتین خواباند توی کمرم. یکهو داغ شدم. دردم نگرفت. اگر می‌مردم، چه بهتر.
فادایو وقتی با پنجۀ پوتین من را بر‌گرداند تا آن را توی صورتم در زمینۀ آبی آسمان ببینم گفت: "قبلا ً آدم‌هایی مثل تو دیده‌م. آره. با لنگۀ تو هم قبلا ً کار کرده‌م."
یک پاسدار دیگر از آن طرف آمد بالای سرم – سروشکا.
"بذار خوب نیگات کنم تا قیافه‌ات یادم نره. جونور بدذات، اکبیری هم هستی. خودم فردا یه گوله خرجت می‌کنم. حالیت شد؟"
گفتم: "شد." سرم را کشیدم بالا و خونابۀ شور را تف کردم بیرون.
شروع کردم کنده را به کشیدن روی زمین. به طرف رفقا که غر و لند و لعن و نفرین می‌کردند – من که کتک می‌خورده‌ام آن‌ها هم یخ می‌زده ‌اند.
صبح روز بعد سروشکا ما را به جنگلی برد که یک سال قبل درخت‌هایش را ‌انداخته بودند. وظیفه ما این بود که هرچیز سوختنی را که در زمستان برای استفاده در بخاری و اجاق آهنی مناسب باشد جمع کنیم. جنگل را معمولا ً در زمستان درخت اندازی می‌کنند. تنه‌ها و کنده‌ها بلند بودند. زیرشان اهرم می‌زدیم و بالا می‌آوردیم، اره و بعد کپه کپه جمع‌شان می‌کردیم.
سروشکا خط منطقۀ عبور ممنوع را مشخص کرد: شاخ‌برگها و شرابه‌های آویخته، علف‌ها و الیاف خشکیدۀ زرد و خاکستری که از معدود درختان ِ باقی‌مانده در اطراف جایی که ما کار می‌کردیم آویزان بودند.
رئیس گروه ما برای سروشکا یک آتش کوچک روی یک تل کوتاه روشن کرد و مقداری هیزم هم برایش برد – فقط نگهبان‌ها حق داشتند موقع کار آتش درست کنند.
باد برف‌های روی زمین را از مدت‌ها پیش پخش و پلا کرده بود. علف‌های یخزده و چاییده از میان دست لیز می‌خورد و وقتی دست انسان لمسشان می‌کرد رنگشان عوض می‌شد. بوته‌های کوتاه گل سرخ وحشی نیز بر پشته‌ها یخ کرده بودند. عطر سته‌های یخزدۀ بنفش که رنگشان به تیرگی می‌زد، غوغا کرده بود. روباه‌سته‌ها که سرمازده شده و به رنگ سبز کبوتری در آمده بودند، هنوز هم از سرخ‌سته‌ها خوشمزه‌تر بودند. سیاه‌سته‌ها به رنگ آبی روشن، درست مثل کیسه‌های چرمی چروکیده و پیچ‌خورده، از شاخه‌های صاف و کلفت و کوتاه آویزان بودند؛ با این حال درونشان هنوز آبدار بود، به رنگ آبی تیره و چنان خوشمزه که نمی‌شود توصیف کرد.
سته‌ها، در این فصل که یخزده و سرمازده اند، اونقدرها شبیه فصل نوبر و تر و تازه شان نیستند. طعمشان خیلی رمنده و گریزان است.
رفیقم، ریباکوف، موقع سیگار کشیدن، و حتی لحظه‌هایی که سروشکا نگاهش به سوی دیگر بود، داخل یک قوطی حلبی از این میوه‌ها جمع می‌کرد. اگر می‌توانست یک قوطی پر از این‌ سته‌ها جمع کند، آشپز دستۀ پاسداران کمی نان به او می‌داد. این عمل جسورانۀ ریباکوف یکدفعه خیلی اهمیت پیدا کرده بود.
من چنین مشتری‌هایی نداشتم و سته‌ها را خودم می‌خوردم. با ولع و آهسته دانه دانه میوه‌ها رو با زبانم به سقف دهانم می‌چسباندم و آهسته فشار می‌دادم و له‌شان می‌کردم. عطر و طعمشان گیجم می‌کرد. به دوستم در جمع کردن سته‌ها کمکی نمی‌کردم؛ او هم اصلا ً نمی‌خواست که من کمکش کنم. اگر می‌کردم آن وقت باید نانش را با من تقسیم می‌کرد.
قوطی ریباکوف داشت یواش یواش پر می‌شد؛ همزمان، سته‌ها هم نادرتر و نادرتر می‌شدند و ما هم بدون این که بفهمیم به خط عبور ممنوع رسیده بودیم و شاخ و برگ‌های علفی حالا درست بالای سرمان بودند!
"هی! ریباکوف، نیگا کن! بهتره برگردیم!"
اما درست روبه‌روی ما پشته‌ای بود پر از سته‌های رنگوارنگ. پشته‌ها را از خیلی قبل هم دیده بودیم. کمتر از دو متر با درخت و علامت ‌های رویش فاصله داشتیم.
ریباکوف به قوطی‌اش، که هنوز پر نشده بود، اشاره کرد؛ همین طور به خورشید که سرش را در دامن افق فرو می‌کرد، و در همان حال آهسته به میوه‌های جادویی نزدیک می‌شد.
ناگهان صدای خشک و خش دار گلوله در فضا ترکید، و ریباکوف با صورت روی پشته افتاد. سروشکا تفنگ را گرد سر گرداند و فریاد زد: "همونجا ولش کن. نزدیکش نرو!"
سروشکا یک گلولۀ دیگر خرج گذاشت و خالی کرد. خوب می‌دانستیم که معنی‌ گلولۀ دوم چیست. همیشه باید دو تا شرلیک کرد: اولی برای اخطار بود.
ریباکوف، که میان پشته‌ها به صورت افتاده بود، یکدفعه کوچک دیده می‌شد. آسمان، رودخانه و کوه‌ها بزرگ بودند؛ خدا می‌داند که این کوه‌ها چه تعداد آدم‌ را که میان کوره‌ راه‌های این پشته‌ها افتاده بودند می‌توانند در دلشان جا بدهند.
قوطی کوچک ریباکوف راه زیادی قل خورده بود و رفته بود. به هر زحمتی بود برداشتمش و توی جیبم پنهان کردم. شاید می‌توانستم به جایش کمی نان بگیرم. گفته بودم که ریباکوف میوه ها را برای چه جمع می‌کرد.
سروشکا آهسته کشید بالا و به طرف گروه ما آمد؛ شمردمان و دستور داد برگردیم. به من که رسید با کونۀ تفنگ یک ضربۀ محکم به شانه‌ام زد که من برگشتم؛ گفت:
"تو رو می‌خواستم بزنم، ولی از خط نگذشتی حرومزاده."

*- این داستان در سال 1959 نوشته شده و اولین بار در سال 1973 چاپ شده و مترجم کنونی داستان را از متن انگلیسی (که ظاهرا ً بسی دیرتر از تاریخ اخیر صورت گرفته) ترجمه کرده است. قرار بود ترجمۀ داستان را با نام "توت" تقدیم کنم. عنوان انگلیسی داستان (Berries) است که نام عمومی دسته‌ای از توتسانان یا تمشکیان است. این میوه‌ها عبارتند از:
1- Rosehips, 2 - Fox-berries (Cowberries), 3 - Whortleberries, etc.

متأسفانه بنده نام فارسی آن‌ها را نمی‌دانم، و در جایی هم نتوانستم پیدا کنم. در این جا و آنجا چیزهایی دیده‌ام که قابل اعتماد نیستند، از جمله: توت روباه، لبیده و قره‌قاط یا جـُی‌قاط که همه پیشنهادی‌اند. با ابتکار شخصی از کلمۀ "سته" به جای (Berries) استفاده کرده‌ام و ترکیباتی نظیر : 1 - "سرخ‌سته" 2 – "روباه‌سته" (و یا "گاوسته") و 3 – "سیاه‌سته" را در متن ترجمه گنجانده‌ام. از تمامی خوانندگان تقاضا دارم در صورت اطلاع از نام‌های مقبول و جا افتادۀ این نوع میوه‌ها بنده را مطلع و از نا‌آگاهی خارج نمایند و آن جسارت را نیز بر بنده ببخشایند – مترجم.