یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

میخائیلوویچ زوشچنکو. آلکس الف. کلاه

کـلاه
اثر میخائیل میخائیلوویچ زوشچنکو

ترجمۀ الکس. الف

این اثر در سال 1927 منتشر شده است. مترجم انگلیسی رابرت چاندلر* آن را به انگلیسی ترجمه کرده و متن فارسی هم بر اساس ترجمۀ انگلیسی قرار دارد.
میخائیل زوشچنکو (1895تا 1958) در سنت پترزبورگ متولد شد و تحصیلاتش را در همانجا شروع کرد. در جنگ جهانی اول با درجۀ افسری وارد خدمت شد و سپس، در سال 1918، داوطلبانه به ارتش سرخ، و سه سال بعد به انجمن ادبی "برادران سِراپیون" پیوست. این انجمن یک کارگاه ادبی بود که احتمالا ً مورد حمایت غیرمستقیم ماکسیم گورکی هم قرار داشت و یوگنی ایوانوویچ زامیاتین در آن تدریس می‌کرد. انجمن جنبشی بود برای دفاع از ادبیات مستقل.
آثار و طنزهای زوشچنکو خیلی زود شهرت پیدا کرد، به طوری که تنها در فاصلۀ یک سال یعنی از 1926 تا 1927 حدود هفتصدهزار جلد از آثارش به فروش رفت. او کسی بود که تحسین طیفی از نویسندگان، از گورکی تا اوزپ مندلشتام، را برانگیخت. میخائیل بهترین و برنده‌ترین آثارش را در دهۀ بیست سدۀ گذشته به نگارش در آورد، اما تا پایان دهۀ چهل نیز به نوشتن ادامه داد. در سال 1943 اثری منتشر کرد در تحت عنوان پیش از طلوع که می توان گفت کوششی بود در جهت روان‌کاوی و شناخت علل افسردگی مادام‌العمر خویش. اما سه سال بعد اعلام کردند که زوشچنکو «دشمن ادبیات شوروی» است و او را از اتحادیۀ نویسندگان بیرون راندند. پس از این زوشچنکو دیگر چیز با ارزشی ننوشت.
زوشچنکو، در پس صورتک تنک‌مایگی ادبی، هنرمندی است خودآگاه، فهیم و فرهیخته. سیدنی مناس، از مترجمان پیشین او، در بارۀ وی می‌گوید که "زبان ادبی نادقیق را بادقت تمام به کار می‌گیرد. راوی در داستان‌های او ملغمه‌ای از اصطلاحات رایج در زبان رعایا را به گونه‌ای عجیب به کار می‌برد؛ همین طور عبارات قلنبۀ کژفهمیده شده، خودنمایی‌ها و لفاظی‌های بلاغی، حواشی توضیحی، که جز ایضاح، هرچه گویی هستند، تکرار مکررات، حذف، اصطلاحات تبلیغی با لهجۀ محلی مطلقا ً مسخره، کلمات شبه‌علمی تعلیمی، عبارت‌های خارجی و کلیشه‌های مثل‌گونۀ جفت و جورشده با شعارهای حزبی."(1)
انتقاد اصلی مقامات علیه زوشچنکو این بود که وی، در بحبوحۀ دستاوردهای حماسی، فقط در بارۀ مسائل بی‌ارزش می‌نویسد. وورنسکی، سردبیر مجلۀ بین‌المللی «کراسنایا نوو» (زمین سرخ نوآباد)، در خلال بررسی نخستین کتاب زوشچنکو، در سال 1922، نوشت: "مثل این که انقلاب شده! ما اینجا توی این حیاط خلوت یک لقمۀ کوچک و یه حکایت کوچولو جلویمان است. اما آن چیزی که سراسر روسیه را به لرزه در آورده، آن غرشی که در سراسر دنیا صدایش شنیده شده [...] پس کجاست بازتاب آن؟"(2) [خوانندۀ عزیز در اینجا جمله‌ای را به حاشیه انتقال داده‌ام. از شما تقاضا دارم به حاشیه رجوع فرمایید!]*
داستان‌های زوشچنکو بازتاب کنندۀ زندگی روزمرۀ مردم روسیۀ شوروی است، چیزی که سینیاوسکی آن را «کوته‌فکری خشمالوده» می‌خواند(3). بوروکراسی گریزناپذیر؛ کمبود مدام نیازمندی‌های روزمره، بویژه فضا برای زندگی؛ و اشتیاق عجیب مردم به تهمت زدن به یکدیگر.
بسیاری از داستان‌های زوشچنکو به طور غیرمستقیم به کلاسیک‌های‌ روس، و بیش از همه به گوگول، اشاره دارند. دزدی یا گم کردن لباس از جملۀ مایه‌ها یا موتیف‌هایی است که بویژه اغلب تکرار می‌شود. یک دوجین یا بیش‌تر از این داستان‌ها نقش تفسیر و تأویل «شنل» را دارند؛ «گالش» نیز یادآور «پیزارو»، فیلسوف فایده‌باوری است که ادعا می‌کند ارزش یک جفت گالش بسی بیش‌تر از آثار هنری است. و «گرمابۀ عمومی» بازآفرینی هجوآمیز حمام دنیای زیرزمینی خانۀ اموات داستایوسکی است.
شاید «الکتریفیکاسیون»، شاهکاری از آثار زوشچنکو، اثری کارآیند در سطوح بسیار گوناگون باشد. مثلا ً از نظر روانکاوی می‌تواند «مقاومت» در برابر بهبودی نام گیرد. آنچه که تحمل‌ناپذیر می‌شود ظلمت و کثافت نیست، روشنایی و پاکی است: زوجۀ مرد راوی سیم‌ها را بعد از دکوراسیون آپارتمان قطع می‌کند نه قبل از آن. از نظر سیاسی نیز اثر حتی شجاعانه‌تر است. یکی از مهم‌ترین شعارهای لنین این بود: "کمونیزم یعنی قدرت شورایی بعلاوۀ الکتریفیکاسیون تمامی کشور"؛ و زوشچنکو پرتوی شک آفرین بر تمام پروژۀ کمونیستی تابانده بود.
زوشچنکو نه تنها یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان خنده‌آفرین روسیه، بل که از جملۀ معقول‌ترین آنان نیز هست. هیچ کس از آسیب به بار آمده به نام رؤیاهای بزرگ پیشرفت، آنچنان که در کلاه نشان داده شده، آگاه نیست. دنیای گرفته، تنگ و خشنی که وی ترسیم می‌کند، تأکیدی است نغز بر اهمیت آن چیزی که به صورتی تکاندهنده و متناقض، در آن غایب است: اندکی محبت‌ و مهربانی.

کـلاه

فقط الآنه که آدم می‌تونه معنی گامهای بلند ترقی رو که توی این ده سالۀ گذشته ورداشته شده درست و حسابی بفهمه و ازش سر در بیاره.
هرطرف این زندگی چارسالۀ قبل مارو می‌خواین نگاه کنین- هیچی نمی‌بینین جز پیشرفت تام و تموم و شادی پر و پیمون.
و من، برادران، که یه کارمند سابق نقلیه‌ام، خیلی روشن می‌تونم ببینم که چه پیشرفتهایی، مثلا ً، در این جبهۀ تقریبا ً مهم حاصل شده.
قطار پشت قطاره که پس و پیش می‌ره. الوار پوسیده‌س که رو الوار پوسیده جمع میشه. چراغ راه آهنه که پشت سرهم تعمیر میشه. سوتها همه میزون میزنند؛ و مسافرت شده یه چیز واقعا ً رضایت‌بخش و لذت‌بخش.
خوب حالا ببینین که قبلا ً چطور بود! سال 1918 رو عرض می‌کنم. می‌رفتیم و می‌رفتیم، و بعد یکهو یه ایست کامل. بعد لکوموتیوران از همون نوک قطار داد می‌زد: " آهای برادرا! بیاین اینجا!"
اینجوری همۀ مسافرها جمع می‌شدند.
و جناب راننده به شون می‌گفت: "می‌بخشین برادرا، چون سوخت نداریم نمی‌تونیم دیگه بریم جلوتر. کسانی که دوست دارن بازم بریم جلو، باید از واگونهاشون بپرن پایین و جلد برن تو جنگل و یه مقدار هیزم جمع کنند."
خوب، معلومه که میون مسافرها همه دمغ اند. در نتیجه، این شکل نوآوری غر و لند مسافرها رو بلند می‌کنه، ولی زود می‌رند توی جنگل و شروع می‌کنند به بریدن و اره کردن.
یک تل هیزم می‌بُرند و آماده می‌کنند و راه می‌افتیم. از طرفی، هیزم‌ها ترند و فس فس گندی می‌کنند! خوب قطار هم لابد فس و فس کنان جلو می‌ره.
یه چیز دیگه یادم میاد. سال 1919 بود. داشتیم نرمک نرمک می‌رفتیم به طرف لنینگراد... . معلوم نیست وسط کجاها بود که واستادیم. بعد، راننده عقب عقبکی راه افتاد. و بعدش هم ایست، سکون مطلق.
مسافران پرسیدند: "چرا واستاده‌ایم؟ چرا اصلا ً این همه راه رو برگشته‌ایم؟ خدایا! نکنه باز به هیزم احتیاج هست؟ بازم راننده داره دنبال درخت غان می‌گرده؟ نکنه باز دزدهای سرگردنه هجوم آورده اند؟"
آتشخانه‌چی توضیح می‌ده: "بدبختانه یه اتفاق ناجور افتاده. باد کلاه لوکوموتیورانو برده. حالا رفته داره دنبالش می‌گرده."
مسافرها از قطار پیاده می‌شوند و کنار ریل روی خاکریز حاشیۀ راه می‌نشینند. یکدفعه می‌بینند راننده داره از توی جنگل بیرون می‌آید. پکر. رنگ‌پریده؛ و می‌بینند که شانه‌هاش را بالا می‌اندازه و میگه: "نع! نمی‌تونم پیداش کنم. مگه عقل شیطون برسه بدونه کجا افتاده."
دوباره قطار نیم کیلومتری عقب عقب میره. و بعد مسافرها به دو دستۀ تجسسی تقسیم می‌شوند.
حدود بیست دقیقۀ بعد، یکی که یک ساک توی دستش هست داد می‌زنه:
"ایناهاش، لامسّبا! ایناهاش!"
کلاه راننده اونجا از یه بته آویزونه.
خلاصه، راننده کلاهش رو سرش می گذاره و بندش را به یکی از دکمه‌های پیراهنش می‌بنده تا باد آن را دوباره نبره. و بعد بخار تنوره می‌کشه و موتور قطار داره آمادۀ راه افتادن میشه.
نیم ساعت بعد همه صحیح و سالم راه می‌افتیم.

بله. اون روزها وضع ترافیک کلا ً وخیم بود.
اما امروزه، حتی اگه یک مسافر رو هم باد ببره یا از قطار پرت بشه بیرون بیش‌تر از ده دقیقه توقف نمی‌کنیم – چه رسد به یک کلاه!
می‌دونید چرا؟ چون وقت طلاست. باید بی وقفه به پیش تاخت.

__________________

1- میخائیل زوشچنکو، صحنه‌هایی از گرمابۀ عمومی (آن آربر: انتشارات دانشگاه میشیگان، 1961)، صص. هشت تا نه.
2- به نقل از کتی پاپکین، کاربردشناسی ناچیز بودن (استانفورد: انتشارات دانشگاه استانفورد، 1933)، ص. 60.
3- آندره سینیاوسکی، تمدن شوروی (نیویورک، آرکید، 1990)، ص. 199.

*- Robert Chandler

**- [مع هذا، و در واقع، زوشچنکو دقیقا ً همان صدا را بازتاب کرده بود- و شاید دلیل خشم وورنسکی هم همین بود.] این جمله را نمی‌توانستم در متن بگذارم، چرا که توافق چندانی با مترجم انگلیس و نویسندۀ آن ندارم-الکس.الف





هیچ نظری موجود نیست: