جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸

دکتر رعدی آذرخشی. چاره نهائی برای ریشه کن کردن جنگ

دکتر رعدی آذرخشی
چاره جنگ
چاره جنگ سه اصل است چو نيک انديشى
وان سه را عقل پذيرد چو شود دورنگر
دولتى واحد و قادر به جهان مى بايد
حکمران بر همه اقوام و به گيتى داور
دولتى منحصر و چيره بر اقطار زمين
باختر در کنف قدرت او چون خاور
زير فرمانش سپاهى و جز آن هيچ سپاه
نشود ساخته و هيچ کسى فرمانبر
بود اين اصل نخستين و دوّم اصل اين است:
که همان دولت يکتاى عدالت پرور
کودکان را همه با تربيت صلح ببار
آرد و چيند از اين باغ بهشت آئين بر
سازش و صلح ره و رسم پسر گردد و دخت
بُرده ميراثِ همين رسم و ره از مام و پدر
جز به فرهنگ و بداد و هنر خود نشود
قومى از قوم دگر مهتر و يا خود کهتر
هر که او روى بجنگ آرد و جويد پيکار
جنگ ناکرده از اين کار ببيند کيفر
بهر آسايش مردم به پى جنگ و جدال
صرف گردد همه دانايى و زور و همه زر
سوّمين اصل که بايسته بود آزادى است
خود ضرورى و بدو اصل نخستين ياور
ين سه اصل ار بجهان حاکم قادر گردند
عافيت بر سر اين خاک بيفشاند پر
کاش آنروز رسد زودتر و دست قضا
بنهد بر سر نوع بشر از صلح افسر.

  • رازنگاه
  • دکتر رعدی اذرخشی

این شعر را دکتر رعدی برای برادر لال خود سروده است
من ندانم به نگاه تو چه رازيست نهان
که مر آن راز توان ديدن و گفتن نتوان

که شنيده است نهانی که در آيد در چشم
يا که ديده است پديدی که نيايد بزبان

يک جهان راز در آميخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخُفته مگر راز جهان

چو بسويم نگری لرزم و با خود گويم
که جهانی است پر از راز بسويم نگران

بسکه در راز جهان خيره فرو ماندستم
شوم از ديدن همراز جهان سرگردان.
***
چه جهانی است جهان نگه آنجا که بود
از بد و نيک جهان هرچه بجويند نشان

گه از او داد پديد آيد و گاهی بيداد
گه از او درد همی خيزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نموداری از اين
نگه دشمن پر کينه نشانی از آن

به دمی خانة دل گردد از او ويرانه
به دمی نيز ز ويرانه کند آبادان.

جان ما هست به کردار گران دريائی
که دل و ديده برآن دريا باشد دو کران

دل شود شاد چو چشم افتد بر زيبائی
چشم گريد چو دل مرد بود ناشادان

زانکه طوفان چو به دريا ز کرانی خيزد
به کران دگرش نيز بزايد طوفان.

باشد انديشة ما و نگه ما چون باد
بهر انگيختن طوفان بر بسته ميان

تن چو کشتی همه بازيچة اين طوفان است
وندرين بازی تا دامگه مرگ روان

ای خوش آنگاه که طوفان شود از مهر پديد
تا بطوفان بسپارد سر و جان کشتی بان
***
هر چه گويد نگهت همره او دان باور
هر چه گويد سخنت همسر او دار گمان

گه نماينده سستی و زبونی است نگاه
گه فرستادة فرّ و هنر و تاب و توان

زود روشن شودت از نگه برّه و شير
کاين بود بره بيچاره و آن شير ژيان

نگه بره ترا گويد بشتاب و ببند
نگه شير ترا گويد بگرِيز و نمان !

نه شگفت ارنگه اينگونه بود زانکه بود
پرتوی تافته از روزنة کاخ روان

گر ز مهر آيد چون مهر بتابد بر دل
ور زکين زايد در دل بخلد چون پيکان.
***
ياد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود از تن جان

چو شدم شيفتة روی تو ، از شرم مرا
بر لب آوردن آن شيفتگی بود گران

بگلو در ، بفشردی ز سخن ، شرم گلو
بدهان در ، بزدی مشت گران

ش بدهاننا رسيده بزبان ، شرم رسيدی بسخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان!

من فرو مانده در انديشه که نا گاه نگاه
جست از گوشة چشم من و آمد بميان

د ر دمی با تو بگفت آنچه مرا بود بدل
کرد دشوارترين کار ، بزودی آسان

تو بپاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پيمان
***
من برآنم که يکی روز رسد در گيتی
که پراکنده شود کاخ سخن را «بنيان»

به نگاهی همه گويند بهم راز درون
واندرآن روز رسد روز سخن را پايان

به نگه نامه نويسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بِگِريُند و بر آرند فغان

بنگارند نشانهای نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاويدان!

خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
چامه در مهر تو پردازم و سازم ديوان.

ور شگفت آيدت اکنون ز نهان گوئی من
که چنان کار شگرفی شود آسان بچه سان

گويم آسان شود ار نيروی شير افکن مهر
تهمتن وار ، در اين پهنه براند يکران!

من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه
تو مگر پاسخم از مهر ندادی چونان؟ب

ود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
ورنه اين راز بماندی بميانه پنهان

مردمان نيز توانند سخن گفت بچشم
گر سپارند ره مهر هماره همگان

بِيگمان مهر در آينده بگيرد گيتی
چيره بر اهرمن خيره سر آيد يزدان

آيد آنروز و جهانرا فتد آن فرّه بچنگ
تير هستی رسد آن روز خجسته بنشان

آفريننده بر آسايد و با خود گويد :
تير ما هم بنشان خورد زهی سخت کمان!
***
در چنان روز مرا آرزوئی خواهد بود
آرزوئی که همی داردم اکنون پژمان

خواهم آن دم که نگه جای سخن گيرد و من
ديده را بر شده بينم بسر تخت زبان

دست بيچاره برادر که زبان بسته بود
گيرم وگويم : هان داد دل خود بستان

به نگه باز نما هر چه در انديشة تست
چو زبان نگهت هست بزير فرمان

ايکه ازگوش و زبان نا شنوا بودی و گنگ
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان

با نگه بشنو و بر خوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه وداد و ستم وسود و زيان

نام مادر به نگاهی بر و شادم کن از آنک
مُرد با اندُه خاموشيت آن شادروان

گوهر خود بنما تا گهری همچو ترا
بد گهر مادر گيتی نفروشد ارزان