سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

پیام یک کتاب و دو استعفا- فرهاد کوهستانی

پیام یک کتاب و دو استعفا- فرهاد کوهستانی
بعد از استعفا آقایان قصیم و روحانی حدود سه ماه پیش، و بخصوص بعد از انتشار، کتاب تحلیلی و انتقادی آقای ایرج مصداقی، موجی از برخورد های احساسی از جانب هوداران سازمان مجاهدین خلق، در ارتباط با این استعفا، و کتاب آقای ایرج مصداقی، در فضای مجازی، به راه افتاد.
دامنه ی این برخوردهای احساسی، در بهترین حالت، با صفت «خیانت و وقاحت» تعریف شد. همانگونه که در بیانیه تفصیلی شورای ملی مقاومت به چشم می خورد. و در بدترین حالت، خطاب قرار دادن طرف مقابل با رکیک ترین جملات، و حتی با تهدید به مرگ، لشکر پنهان، اصحاب بیت مقام معظم رهبری را ، به عرصه جدید کارزار وارد کرد.
کتاب آقای مصداقی، وانتقاد آقایان قصیم و روحانی یک پیام مشترک دارد، و یک پاسخ را طلب می کند.
سئوال این است: ما بعنوان هواداران و فعالین این جنبش، با دادن جان و مال و شرف و ناموس سیاسی و اجتماعی خود، وارد عرصه مبارزه با فاشیزیم مذهبی درچارچوب یک برنامه ای مشخص شدیم. ولی گردش کار سیاسی، این تشکل مارا از اهداف اصلی خود خارج ، و مبدل به ابزار دست رهبری، برای اهداف سکتاریستی خود کرده است.
چرا بعد از اتمام جنگ بین ایران و عراق، و به انتها رسیدن یک خط سیاسی- استراتژیک، به جای انتقاد از یک خط و تحلیل غلط از شرایط، فرار به جلو کرده، طی یک عملیات که شکست اش ازقبل، قابل پیش بینی بود، 1300 نفر را کشته وتعداد نامعلومی را مجروح کردید؟
در سال 1378، وپس از پایان جنگ ایران و عراق، چه عاملی تغییر کرد، و چه خطی با شکست مواجه شد. هنوز هیچ پاسخ مشخصی از جانب رهبری نارسیست مجاهدین، داده نشده است، جز همان تحلیل های مدار بسته، که فقط حوارین دستگاه رهبری مجاهدین را قانع می کند.
براساس کدام منطق، قابل پذیرش، بعد از سقوط رژیم صدام حسین در سال 2003 ، خط ماندن در عراق را به قیمت از دست دادن جان تعداد زیادی از ساکنان قرارگاه اشرف، همچنان حفظ کردید؟  
حداقل پیامی که می شود از این وقایع اخیرا می شود دریافت کرد، این است: پاسخ گویی، پاسخ گویی،و پاسخ گویی از جانب مسئول اول این اشتباهات فاحش خطی و استراتژیک، شخص آقای رجوی.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

پهلوانان و ناپهلوانان.داستان پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی و نامردی «پهلوان»اکبر خراسانی

 
  بازوبندی از جنس وجدان انسانی
با تشکر از د.محمدی برای فرستادن این مطلب که گوشه ای از تاریخ سرزمین گرامی ماست
 بررسیھای تاریخی و نوشتارھای ادبی اخیر که پھلوان گلزار کرمانشاھی را به تصویر کشیدھ اند٬ داوری تاریخ است در ارزش ھای انسانی. تاریخ ما پر از مکر و نیرنگ است برای حفظ نام و مقام٬و بدتر از ھمه( ھرچند کمتر)در عالم پھلوانی و عیاری.پھلوان اکبر خراسانی که برای حفظ بازوبند خود رقیبان را با شیوه ھای ناجوانمردانه از میدان بدر می کرد٬پھلوان گلزار را دواخور کرد تا پشتش به خاک نرسد.گلزار تا اخر عمر در حالت جنون بسر برد.

امروز از پھلوان اکبر به نیکی یاد نمی شود و نام پھلوان گلزار در کنار پوریای ولی گذاشته شده ٬ با بازوبندی از جنس وجدان انسانی. ارزش این داوری در مورد رویدادی که بیش از یک قرن از ان میگذرد٬ فقط در نیکنامی یکی و بدنامی دیگری نیست. این پاسداشت ارزش ھای نیک انسانی در امروز ماست.امروزی که پر است از میدان بدر کردن حریف و رقیب با جنایتکاری و با رفتارھای غیر اخلاقی و غیرانسانی. بزرگداشت پھلوان گلزار استقبال از ارزش ھای والا درفرھنگ امروز ماست. آنان که میخواستند تو را نابود کنند خود مردند و تو جاودانه شدی و به افسانه‌ها پیوستی سعدیا مرد نکو نام نمیرد هر گز 
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند 
پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی پهلوان حسین، معروف به حسین گلزار، درسا ل1265 قمری، در روستای سراب قنبر، از توابع کرمانشاه، به‌دنیا آمد . در کودکی پدر خود،اکبرخان را از د ست داد.از آن پس تحت تکفل مادرش که گلزار نام داشت قرار گرفت و در این دنیا ی بی در و پیکر، با ما درغیورو کردش، گلزاربانو تنها ماند.. گلزار بانو، این زن اصیل عشایری که در چشمه‌ی وجودش روحی حما سی می جوشید و روح همسر به خا ک خفته اش را در آیینه وجود کودک قوی ودرشت استخوان خویش میدید، مصمم شد که حسین را طوری تحت تعلیم وپرورش جسمی واخلاقی قرار دهد که از وی پهلوانی بنام،بلند آوازه و مردمی بسازد تا آرزوی پدر خود (پهلوان حسین قافله دار) را نیز برآورده سازد. 
گلزار بانو ازهمان دوران کودکی حسین را تشویق به کار سخت درباغ ومزرعه ی موروثی پدر میکرد و او را طوری تربیت کرد که از دست چپ اش مانند دست راست استفاده میکرد. اولین ورود حسین گلزار به زورخانه حسین حدود سیزده سا ل داشت که قدم به زورخانه سنگ تراشها گذاشت . فرز وچالاک لباس از تن بر کند و لنگی بر کمر بست. بدرون گود پرید. همه‌ی ورزشکاران از دیدن نوجوانی نا آشنا با سینه ای ستبر و بازوئی ورزیده، با گردنی بر افراشته،.متعجب شدند . شانه گردان میکنیم هر کس شانه در ریشش گیر نکرد باید از گود خارج شود! این پیشهاد مردی بود که مقابل حسین ایستاده و به او خیره شده بود . شانه پی در پی دست به دست گردید تا به دست حسین رسید .حسین شانه را دردست خود فشرد ونا گهان با تمام نیروبر صورت خود فرود آورد و با صدای بلند و خشم آلود گفت: اینجا به دلاک خانه شبیه است تا به زورخانه! صدای تحسین از ورزشکاران و تماشا چیان بلند شد وپهلوان صفر،که میدانداری آن روز را بر عهده داشت، حسین را درآغوش گرفت ،غرق بوسه کرد و گفت خوش آمدی ای جوان با غیرت .صورت او را با دوا ودرمان محلی مداوا کردند . پهلوان صفر ومرشد زورخانه، حسین را تا خانه اش همراهی کردند .
گلزار بانو ضمن تشکراز پهلوان صفر خطاب به وی گفت من حسین را به تو می سپارم . گلزار بانو خود برای آماده نمودن حسین، کیسه ای از شن به سقف زیرزمین آویزان کرد. هنگام تمرین کیسه‌ی شن را به سوی حسین رها میکرد.حسین میبایست در برابر وزن سنگین کیسه‌ مقاومت کند.با تمام شدن تمرینهای روزانه‌،تدریجا به وزن آن اضافه میکرد و این کار را آنقدر ادامه داد تا حسین در برابرضربا ت کیسه پر از شن کاملا مقاوم گردید. گلزار بانو قبل از اینکه فرزندش را مجددا روانه‌ی زورخانه کند، وی را به خدمت حاج قنبرعلی خان، بزرگ خاندان قنبری که از دوستان دوران حیات پدرش اکبر خان بود، در آورد تا در عرصه‌ی روابط اجتماعی وغیره نیز،پخته‌ و آبدیده‌ شود . نیرومندی حسین از همان دوران کودکی برهمه کس روشن بود . درهمان سنین- 13- 14 سالگی، مردان قوی هیکل را مغلوب خود میکرد. در پانزده سالگی چنان اندام ورزیده ای داشت که بیست و پنج ساله به نظر می رسید .قدرت خارق العاده‌ی این پهلوان نو خاسته‌، در یک شب که قنبرعلی خان وعده ای از بزرگان شهر در منزل حاجی رستم بیگ، از خوانین شهر مهمان بودند، بر همگا ن ظاهر شد. قنبر علی خان طبق آداب و سنن آن زمان، حسین را که بسیار چالاک و از هرحیث برازنده بود، بعنوان چراغ دار خود انتخاب کرده و همراه خویش به مهمانی منزل حاج رستم بیگ آورده بود . حسین که آدمی محتا ط بود، قبل از ورود به تالار گیوه‌های خود را از پا در آورد و درمقابل تعجب حضار! ستون چوبی ایوان منزل را با یک دست بغل کرده و آن را به اندازه یک وجب از جا کنده وسپس با دست دیگر گیوه خود را زیر ستون قرار داد تا بدین وسیله گیوه ها از دستبرد، در امان باشند . حسین گلزار در سنین 25-26 سالگی پهلوانی پر آوازه وسرآمد پهلوانان مغرب وجنوب ایران گردید مردم کرمانشاه و بخشی از کردستان ولرستان، او را بسیار دوست می داشتند، چرا که دلی پاک و رفتاری ساده داشت، دشمن زورگویان ویارستمدیده گان بود . 

محقق کرمانی، آقای محمد برشان، در مصاحبه وگفتگو با گروه خبری( ایرسا) در تاریخ 15 خرداد 1386، ضمن صحبت مفصل دررابطه با سابقه‌ی ورزش باستانی، عیاری و پهلوانی،با بیان اینکه پهلوانان زیادی درطول عصر زورخانه وجود داشته‌اند، پوریای ولی، حسین گلزار کرمانشاهی، علی میرزای همدانی، حاج محمد بلور فروش و سید تقی کمیل قمی، را سرآمد آنان قلمداد کرده‌ است . حسین تصمیم گرفته بود که درمراسم سلام نوروزی، در سا ل 1251 ( ه— ش) برابربا1291 ( ه— ق) در میدان ارک تهران و در حضور ناصرالد ین شاه، با پهلوان پایتخت کشتی بگیرد . به همین منظور مقدمات سفر به تهران را مهیا نمود و به اتفا ق چند تن از پیش کسوتان و پهلوانان کرمانشاهی، راهی تهران شد . در میدان ارک تهران غلغله ای بر پا بود مقامات لشکری ،کشوری ودرباری هرکدام جای ویژه خود را داشتند .محلی هم برای مردم عادی در نظر گرفته بودند که توسط ماموران و فراشا ن،احاطه شده بود . شاه نیزدر جا یگاه مخصوص خود، ناظر کشتی آن دو دلاور بود. پهلوان حسین با یا ل وکوپا ل رستم گونه اش در حا لی که یک تنکه میخچه سنگین به پا داشت، دربرابرپهلوان یزدی بزرگ، که چون اسفندیار خوش قد وبا لا، بایکصد و هشتا د کیلو وزن، لرزه بر اندام بسیاری از مدعیان پهلوانی میانداخت، ایستاده بود . کشتی با فرمان شاه آغاز شد . د و پهلوان، پنجه‌ در پنجه‌ی همدیگر افکندند. به‌سان دو کوه از پولاد، درگیر شدند. شور و هلهلهای عجیب میدان ارک را در بر گرفته‌ بود. حسین در تلاش بود تا با فن لنگ کردی، حریف را از جا بکند، اما پهلوان یزدی توانست با اتکا به وزن بالائی که داشت، خود را از دام حسین نجات دهد. این دو حریف قدر، در نبرد با یکد گر از هیچ کوششی فرو گذارنمیکردند. تشویق تماشاچیان اکثرا به نفع یزدی، وبر علیه حسین بود. کشتی آندو، زمان زیادی بدرازا کشید . شاه درحالتی سخت عصبانی و نگران، سبیلهای خود را به دندان می گزید و زیر لب می غرید: پدر سوخته!عجب پرزور است این کرده ! سرانجام چون کشتی نزدیک به‌ چهار ساعت به طول انجامیدو پشت هیچ کدام بخاک نرسید، داوران مسا بقه، کشتی را متوقف وپهلوان یزدی را برنده اعلام کردند .پهلوان حسین و یارانش اسبها را زین کرده و راهی کرمانشاه شدند.هر چند پهلوان حسین موفق به گرفتن بازوبند پهلوانی نشده بود، اما مردم کرمانشاه از او وهمراهانش استقبا ل شایانی کردند. پیش پای آنان گاو وگوسفند قربانی کرذند. حسین برای بازگشت دوباره‌ به‌ تهران وبد ست آوردن بازوبند پهلوانی که آرزوی گلزار بانوبود، و به او قول اش را داد ه بود، شروع به تمرین وقوی کرد ن پاها یش کرد، تا بتواند حریف 180 کیلوئی خود را از جا بکند. فرا رسید ن نوروز سال بعد وکشتی حسین با یزدی نام پهلوان حسین گلزار برای مردم تهران دیگرنامی آشنا بود . برخی پهلوان حسین گلزار را تشویق می کردند وتعداد بیشتری بخصوص کارکنان دربار، پهلوان یزدی را . انتظارتماشا چیان بسر آمده بود. شاه امر به کشتی داد .مبارزه‌ی دو دلاور آغاز شد. یزدی با آن وزن سنگین، چون کودکی فرزوچالاک، پیچید وکمر حسین را گرفت .حسین درنگ نکرد و بسان ماهی لیز خورد و از سمت راست بر گشت و در پشت یزدی قرار گرفت. با دو دست کمر پهلوان را از آن خود ساخت او را محکم کشید. یزدی زانوی راست را به زمین گذارد و چون رستم که در چنگال سهراب به دام افتاده باشد تقلا کرد وخویشتن را معجزه آسا نجا ت داد . دوباره دو پهلوان راست قامت دربرابر یکدیگرقرار گرفتند .در این گیرو دار، حسین فن لنگ سرکش را بکار برد و یزدی به هوا رفت و در خا ک نشست. حسین برق آسا بر پشت پهلوان قرار گرفت . این بار یزدی با سینه نقش زمین شد وبه نفس نفس افتاد .چون گنجشکی در چنگال عقا ب، به تکا پو افتا د .سینه خیز خود را به جلو کشید وبه سمت شرقی میدان پیش رفت . پایه‌ی تخت اتابک اعظم را دردست گرفت .غریو از مردم برخاسته بود . ازهر سو صدای صلوات به گوش می رسید . حسین چون کوه بیستون استوار و محکم بر پشت یزدی قرارگرفته وتمامی او رااز آن خود ساخته بود. اتا بک اعظم فریاد زد: برخیز پهلوان برخیز! شاه از جایگا ه مخصوص بیرون آمده بود . اما همینکه متوجه شد پهلوانش به همراه تخت اتابک وکامران میرزا وسایر افرادحکومتی به اراده‌ی پهلوان کرمانشاهی در شرف از جا کند ه شدن است، فریاد کشید: کرمانشاهی رها یش کن! اما حسین کرد بود وتهرانی نمی دانست . مرد بود، شکست نمیدانست - یا علی گفت ویزدی را بطرف خود کشید. پهلوان و تخت واتا بک اعظم و سایر سر نشینان حکومتی را از جا کند .در همین حال و هوا، فراشان شاهی حمله ور شدند . با گرزهای سر نقره ای، بر کتف وشانه های حسین کوبیدند. حسین پیش از آنکه از ضربات پی در پی گرزهای د ژخیمان شاه گیج شود، تخت جا کن شده وکلیه سر نشینان آن به درون حوض آب میدان ارک پرتاب شدند. بدینسان پهلوان گلزار، کشتی را مغلوبه ساخت .اما فراشان همچنان گرزها ی خود را بر هیکل قوی حسین گلزار فرود می آوردند .

 روایت است که فراش باشی اهل کرمانشاه بوده و به یاری حسین می شتابد تا هم شهری خود را از مرگ نجات بخشد . او در حالی که خود را سپر بلای حسین می سازد، فریاد می زند : نزنید کافی است .تمام شد. شاه خلعت فرمود . با یاری فراش باشی، پهلوان گلزار از معرکه جان سالم به در برد. روایت است که شاه گفته است خلعتش کنید . فراشان گمان کرده اند دستور کتک زدن او را داده است .در روایت دیگری گفته شده است که حاجب ا لدوله، فرمان زدن او را داده است . بار یافتن گلزار به دربار ناصرالدین شاه چند روزی که از ماجرا گذشت. روز سیزده فروردین ماه، ناصرالدین شاه از یزدی سراغ پهلوان کرمانشاهی را گرفت . روایت است که یزدی مرد نیک نهادی بوده وگلزار را به خانه‌ی خود برده و از وی مراقبت به عمل آورده تا اثر ضربا ت چوب و چما ق فراشان بهبود یابد. با شنید ن امر پادشاه ، وی را به دربار می برد .نا صرالدین شاه سکه‌ی طلا به سر او میریزد . گلزار با تا نی سکه ها را جمع می کند و در کیسه ای گذاشته و بطرف شا ه میگیرد و با کلامی شمرده میگوید :اینها را بگیرید وبدهید به فراشها تان تا بهتر وبیشترغریب نوازی کنند ! شاه چنان خشمگین شد که قصد نمود فرمان قتل او را صادر کند .شاه با وسا طت یزدی بزرگ، از این تصمیم صرفنظر کرد. بازگشت پهلوان حسین گلزارو همراهان او به کرمانشاه پس از اینکه پهلوان حسین گلزار سر افراز و پرغرور اما مغمور و دل رنجید ه، از دربار ناصرا لدین شاه خارج شد .به همراهان کرمانشاهی خود پیوست .شب را در پایتخت ماندند و طلوع آفتاب، سوار بر اسب های خویش راهی کرمانشاه شدند . به کرمانشاه که رسیدند .مردم غیور و پهلوان دوست کرمانشاه، به استقبا ل آنان رفتند. به مبارکی قدومشان قربانیها کردند وهلهله کشان بر سر ورویشا ن نقل و شرینی رختند. به شادی بر پهلوان آمدند خردمند وروشن روان آمدند پهلوان می خندید. همشهریها خود را می بوسید وسپاسگزاری می نمود. در این حال و هوا گلزار بانو که اینک گرد پیری بر موها یش نشسته‌ بود . دلاور دست پرورده‌ی خود را در آغوش گرفت ،اشک شادی از دیدگانش جاری گشت. به زبان کردی گفت ( کوره خا سه گه م خوش هاتی عزیز دله گه م خوش هاتی ) پسر خوبم خوش آمدی عزیز دلم خوش آمدی . مردم حق شنا س کرمانشاه با دیدن این همه احساسات پاک مادری رنجدیده وزحمت کش، که سهم بسزائی در تربیت و پرورش حسین داشت ،از چشمهایشان در بارید ومحبت سهراب و رودابه را بیش از پیش در د ل نشاندند . 
آشنا شد ن پهلوان حسین با مهدی خان خوانساری کرمانشاه شهری ا ست تاریخی که بر سر راه عبورزائران کربلا و نجف قرار دارد. این شهر در گذشته دارای کاروانسراهای زیادی بوده است .کاروان زائران در آنجا اتراق می کردند . پس از چند روزی استراحت به سوی عراق عازم می شدند .گاهی پهلوانان و کشتی گیران همراه این کاروانها بودند که برای ورزش ویا کشتی به زورخانه های شهر میرفتند .یک شب که پهلوان حسین گلزارو پهلوان صفر، در زورخانه‌ی سنگ تراشها مشغول ورزش کردن بودند ،میرزا مهدی خان خوانساری، از کشتی گیران بنام خوانسار، با تعدادی از همسفران خود قدم به داخل زورخانه گذاشتند .چند نفر از آنها و مهدی خان داخل گود شدند. پس از اتمام ورزش، پهلوان مهدی طلب کشتی نمود. حسین قدم جلو گذاشت .پهلوان خوانساری متوجه میشود که حریفش همان حسین گلزار معروف است، اما با خیا لی آسوده به کشتی ادامه داد، زیرا دست هیچ پهلوانی برای اجرا فن به بدن چرب او بند نمیشد .پهلوان گلزار هم نتوانست دستان قوی خود را برای اجرا فن به جائی از بدن وی بند نماید ،در نتیجه کشتی برابر اعلام شد .پهلوان حسین به احترام زائر بودن حریف، اعتراضی به وی نکرد .صبر کرد تا کاروان آنها برود و برگردد . در برگشت همان آش بود همان کاسه . اما گلزار کسی نبود که کار را نا تمام بگذارد.در موقع مراجعت کاروان بسوی خوانسار،تصمیم گرفت بد نبا ل آنها عازم خوانسار شود., کشتی گلزارکرمانشاه با میرزا مهدی خان، در خوانسار حسین به دنبال کاروان پهلوان مهدی براه افتاد .منزل به منزل آنها را تعقیب کرد تا به خوانسار رسیدند . در آن شهر نیز میرزا مهدی خان را کوچه به کوچه دنبال نمود ،خانه اش را یاد گرفت . شب را در کاروانسرائی استراحت کرد و در تاریک روشن صبح، ردائی بلند بر تن کرد .خود را به خانه میرزا مهدی خان رساند ودر محلی پنهان شد و صبر کرد تا او از خانه اش خارج شود . او را سایه به سایه دنبال کرد . میرزا مهدی خان ابتدا به مسجد رفت. پس از ادای نماز راهی زور خانه شد . ورزش کرد و به خانه باز گشت . دقایقی بعد بیرون آمد و راهی حجره شد. دو سه روز بدین منوال پیش رفت . پهلوان گلزار با عادات روزانه‌ی میرزا مهدی خان آشنا گشت . روز چهارم قبل از آنکه حریف خوانساری سر برسد. پهلوان کرمانشاهی وارد زورخانه می شود وچند دقیقه ای به طور انفرادی ورزش و بدن خود را گرم میکند . سپس به با لای گود میرود و ردای خود را به دوش می اندازد و منتظر میماند .چند لحظه بعد با ستانی کاران ،یک به یک وارد می شوند، پس از پوشیدن تنکه مخصوص ورزش با ستانی، داخل گود میشوند . ورزشکاران به میدانداری پهلوان مهدی شروع به‌ انجام حرکات ورزشی مینمایند، چند لحظه بعد پهلوان گلزارردایش را کنار می نهد و به داخل گود می پرد.مقا بل پهلوان مهدی که میاندار است می ایستد و بطرف او دست دراز مینماید. میرزا مهدی با قیافه ای پر از شگفتی صدای خود را فریاد گونه بلند می کند : پهلوان گلزار؟! پهلوان گلزار ؟ تو کجا، اینجا کجا ؟! حسین با کلماتی شمرده گفت : آمده ام کار نا تمام را تمام کنم . 
سکوتی آمیخته با تعجب بر فضا ی زورخانه سایه انداخت. مرشد که متوجه مسئله شده بود ،سکوت را می شکند و با به صدا در آوردن زنگ با صدای رسا می گوید : از قرار معلوم ما میزبان پهلوان پهلوانان، حسین گلزار کرمانشاهی هستیم ! صلوات . پهلوان مهدی قصد به تاخیرانداختن کشتی را داشت، اما حسین زیر بار نرفت. دو دلاورفرو کوبیدند، اما این بار مهدی خا ن غا فل گیر شده و موفق به چرب کردن بدن خود نشده بود . در همان دقایق اول توسط شیر کرمانشاه به بیرون از گود پرتا ب گشت. ورزشکاران حاضر در زورخانه‌، با تعجب دیدند که پهلوان مهدی از بالای گود بر خاست ، به درون گود برگشت، پهلوان حسین را در آغوش گرفت . او راغرق بوسه کرد و گفت : تو پهلوان واقعی ایران زمین هستی ! هر کس این را نداند، باید بداند که من از دست پهلوانی شکست خوارده ام که در دنیا بی نظیر است . پهلوانی که‌ تا دنیا دنیاست، نامش جاودانه خواهد ماند. سپس گفت: پهلوان حسین! از حالا تو مهمان من هستی . میرزا مهدی، پهلوان گلزار را بخانه برد. از او پذیرایی کرد و دختر خود را که در متا نت وزیبایی در تمام شهر نمونه بود به عقد او در آورد ،با جهیزیه‌ی کامل و همراهان بسیار، آن زوج جوان و مناسب را راهی کرمانشاه نمود. مردم کرمانشاه نیز به استقبا ل پهلوان حسیین و عروس جوانش آمدند . چندین شبانه روز در شهر جشن وپا یکوبی برقرار بود . نتیجه‌ی این ازدواج پسری بود به نام عزیز. بازگشت پهلوان گلزار به تهران پهلوان حسین گلزار پس از چند سال برای تصاحب بازوبند پهلوانی روانه‌ی تهران شد. در این موقع پهلوان پایتخت پهلوان اکبر خراسانی بود .حسین پس از آنکه کشتی های خوبی در تهران گرفت از یزدی بزرگ که پهلوان باشی بود تقاضا کرد تا درسلام عید نوروزدر حضور شاه با اکبر خراسانی کشتی بگیرد . 
پهلوان باشی مقدمات آنرا فراهم و به عرض شاه رساند . طرفداران اکبر خراسانی که حسین را بر اکبر زیاد می بینند ، نزد پهلوان گلزار رفته مبلغ صد تومان ویک اسب به وی می دهند تا از کشتی صرف نظر کند و به کرما نشاه مراجعت نماید . پهلوان حسین پول واسب را به آنان پس داده ومی گوید: زحمات چندین ساله‌ی خود را به یک اسب وصد تو مان نمی فروشم . من برای کشتی به تهران آمده ام . کشتی نگرفته تهران را ترک نمیکنم . اعضاء باند اکبر خراسانی متوجه میشوند پهلوان حسین کسی نیست که با این حرف ها دست از کشتی با اکبر خراسانی بردارد. چند روزی بیشتربه عید نوروز نمانده بود و حسین از هر جهت آماده کشتی بود. باند اکبر خراسانی فکر دگر کرده و با پهلوان کرمانشاهی از در دوستی وارد شدند وبا او گرم گرفتند .بعد از زبان بازی زیاد او را برای صرف شام دعوت میکنند .پهلوان ساده دل که قلبی پاک و صادقانه داشت و همه کس را مانند خود تصور می کرد. بی خبر از همه جا و همه چیز، غا فل از اندیشه های آن جنایت کاران، دعوت آنان را پذیرفت..قبل از شام صحبت از کشتی شد .پهلوان حسین مجددا میگوید جز اینکه با پهلوان اکبر کشتی بگیرم راه دیگری نیست.میزبانان در منتهای قساوت وسنگدلی، سم مهلکی که قبلا بدین منظور تهیه کرده بودند در خوراک میهمان میریزند. 
پهلوان حسین با خوردن غذای مسموم، حالش دگر گون میشود . بدین طرز، مشتی دنی و از خدا بی خبر، پهلوان بزرگی را از هستی ساقط واز زندگی محروم نمودند . یکی از کرمانشاهیان مقیم مرکز که از جریان مطلع میشود با زحمت زیاد حسین را به کرمانشاه برمیگرداند . اما دیگر کار از کار گذشته، مداوا سودی نمی بخشد .پهلوان بیچاره تا آخر عمربا این مرض دست به گریبان بود ودر حال جنون بسرمیبرد . این پهلوان نامی یکی از قربانیان مردمانی پست و دنی است که وجودشان باعث اضمحلال ملتی است و هر چند یک بار کشوری را به سوی نیستی وسقوط میکشانند. پهلوان حسین مردی محجوب رئوف پاکدامن و جوانمرد بود. کمروئی از خصایص بارز وی بود. به حدی که همیشه ما یل بود در گمنامی بسر برد و هر گز میل نداشت قدرت خارق العاده خود را که به نظرش خیلی عادی می آمد، بر مرد م ظاهر کند .روانش شاد و یادش جاویدان . 
داستان مرگ این پهلوان هم شنیدنی است زیرا وی پس از سال ها در بدری، در باغی که نزدیک شهر کرمانشاه است ساکن می شود . در آن باغ قلعه ای وجود داشت که سا لیان دراز مخروبه و بلا استفاده بود. افعی بزرکی در آن باغ وقلعه میزیسته که چند نفر را به هلاکت رسانده و دیگر کسی حاظر نبود که . از ترس این حیوان مخوف وارد این باغ و قلعه شود . پهلوان حسین چون باغ را خالی ازسکنه‌ می بیند ، در آن ساکن می شود ومدتهادرآنجا زندکی می کند . مردم غذائی به او داده و از اینکه افعی گزندی به پهلوان نرسانده، خوش حال می شدند، تا اینکه مدتی می گذرد و پهلوان را نمی بینند.جمعی از جوانان با سلاح کافی واحتیا ط کامل به باغ مذکور می روند، نخست او را نمی یابند ..پس از جستجوی بسیار مشاهده میکنند . پهلوان در وسط باغ کنار نهری افتاده‌ است. با ترس نزد یک میشوند ، همگی در جای خود میخکوب می شوند زیرا می بینند که جسد بی جان پهلوان حسین یکطرف، وافعی قطعه قطعه شده در طرف دیگر افتاده . . جناب آقای محمد برشان دانشمند ومحقق کرمانی در مورخه 15 خرداد 1386 با خبرگزاری (ایرسا) مصاحبه ای داشتند راجع به ورزش با ستانی وسابقه آن که من به گوشه مختصری از آن اشا ره میکنم . ایشان تصریح مینمایند که پهلوانان در گذشته جایگاه خاصی داشتند وهمچنین عیاران از جمله پهلوانان بودند که باید دارای خصوصیاتی چون شرافت ، صحت عمل.رسیدگی به تنگ دستان .حمایت از مظلومان وتاختن به ظالم و......می بودند وهمچنین سه شرط اصلی چون، خرد .راستی ومردی را رعایت کنند . وی با بیان اینکه پهلوانان زیادی در طول عصرزورخانه‌ها وجود داشته اند ،اشاره‌ کرده‌ است : پوریای ولی . پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی . علی میرزای همدانی . حاج محمد بلور فروش . سید تقی کمیل قمی . تعداد محدودی از این پهلوانان بودند در اینجا به تعدادی دیگر از جنایات پهلوان! ا کبر( اصغر) خراسانی میپردازم نقل از کتاب استاد حسین پرتو بیضائی به نام تا ریخ پهلوانی ایران اکبر درحرفه کشتی بسیارزرنگ وسیا س بوده وباید گفت سیاست او بر قدرتش فزونی داشته. این مرد عجیب در تمام امور ورزشی آن زمان دخالت داشته و هرکس در برابر او قد علم کرده چه بوسیله خود او ویا اطرافیا نش از میدان بدر رفته .در کشتی ها خصمانه و بسیار سختگیر و بی گذشت بوده و اکثر کسانیکه با وی کشتی گرفته اند ناقص شده و پس از مدتی از بین رفته اند. پهلوان کاظم دباغ کاشی برادر پهلوان اکبر قاپوچی باشی از کاشان به عزم کشتی با ااپااکبرهلوان اکبر به تهران میاید ودر میدان کشتی چنان ضربه سختی اکبر( بر خلاف مقررات کشتی) بر او وارد می کند که همراهان وی را جهت مداوا به کاشان میبرند که به کاشان نرسیده در چهار فرسخی از دنیا می رود پهلوان حسین کله پز قمی به اکبر پیشنهاد کشتی میدهد وی او را توسط یکی از دراویش که با وی نزدیک بوده با خوراندن دارو مسموم ودر نتیجه دیوانه مینماید .لازم به ذکر است که اکبر مورد حمایت حاجب الدوله بوده است. پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی که از اعا ظم پهلوانان کرمانشاه بوده است.سرگذشت اوکاملا دربا لا ذکر گردیده. نقل از کتاب ( آئینه پهلوان نما ) نوشته آقای حسین میره ای
 اکبر خراسانی فوق العاده خشن ودر زد وخوردمتعصب ودر کشتی ممکن نبود به حریف راه بدهد و حتی الامکان او را صدمه میزد که دیگر حریف نباشد .در اثر همین خوی و خصلت بود که کشتی گیران جوان را نافص و معیوب می کرد.پهلوانان نامی را با نیرنگ و نقشه از بین میبرد . حاج اسماعیل گاودار که از کشتی گیران نیرومند و در بدو جوانی وشادابی بود قرار گذاشتند که با هم کشتی بگیرند. اکبر که بهتر هر کس حریف خود را می شناخت می دانست که حاج اسماعیل رقیب زورمندی است با وی طرح دوستی ریخت. پس از اینکه اورا خوب خام کرد روزی در زورخانه بوی گفت حسن آقا دلم میخواهد به خاک بروی تا استقا مت ترا در خاک ببینم حسن که اغفا ل دوستی او شده بود بخاک رفت و خود را در اختیار آن مرد ؟ بی رحم قرار داد .اکبر که مدتها منتظر چنین فرصتی بود.جوان نیرومند .ساده دلی را ناقص و کمر اورا معیوب نمود بطوریکه اوبرای همیشه از ورزش کنار کشید و تا آخر عمر از نعمت سلامتی محروم گردید.دیگر پهلوانانی که می شود نام برد پهلوان حسین کله پز قمی پهلوان جعفرسیاه قمی پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی پهلوان کاظم دباغ کاشی و دهها پهلوان دیگر که هر کدام از بهترین کشتی گیران عصر خود بودند که همه را بخاک مذلت نشاند که ذکرش باعث تاسف است (ص465 _ 464 ) آئینه پهلوان نما . نقل از کتاب تاریخ و فرهنگ زورخانه به قلم استاد غلامرضا انصافپور. 

از اواسط دوره ناصر الدین شاه که آثار انحطاط ورزش زورخانه ای ظاهر میشود. د یگر کهنه سواران این راه بران فکری عقیدتی وگروههای اصیل اجتماعی زورخا نه رو از میا ن میروند . و کار زورخانه بد ست پهلوان باشی ها و لوطی ها می افتد و نقش کهنه سواران تا حد ضرب گیر زورخانه وبا نام تعارف آمیز مرشد تنزول میکند. رقابت ها . دشمنی ها همراه با باز شدن پای اشراف به زورخانه و دایر شد ن زورخانه های سرخانه ای در منازل رجال و وابستگی پهلوانان به آنها شدت میگیرد . و هد ف اصلی از روی آ وردن به ورزش زورخانه ای فراموش می شود . فقط تن پروردن و پهلوان شدن نصب العین قرار میگیرد و مقام پهلوانی پایتخت منشاء فساد دسیسه چینی و بدرفتاری که موجب بروز جنایت میگردد بارزترین مظهریک چنین زمینه ای اجتماعی اعما ل اکبر خراسانی است که نه نشان و نسب از خانوادهء پیشه وران داشت ونه در عمر خود از کار تولیدی نان خورده بود و هیچ اصلی جز نام جوئی و کامجوئی وبخود پردازی نمی شناخت .وبرای رسیدن به بالاترین مرتبه پهلوانی که غا یت آمالش بود هر مانعی را از سر راه خود بر میداشت. در کشتی با پهلوان یزدی بزرگ اولین بار نبود که یکی از شناخته ترین شگرد های خود را برای از میدان بدر کردن حریف که زخمی یا خرد کرد کردن بود به کله می بست بلکه پیش از آن وبعدازاین هم چنان کرده وباز هم میکرد . قبل ازاینکه به تهران بیاید کت وکول خیلی ها را خصمانه شکسته و کمر یکی را هم طوری خرد کرده بود که چند روز بیشتر نماند وفوت کرد.به هنگام پهلوان پایتخت بودن هم با نیرنگ وساقط کردن حریفان میدان را برای خود خالی نگهمیداشت .بعنوان مثال پهلوان حسین گلزارکرمانشاهی که شرح آن در قسمت اول بطور مفصل آمده است وهمچنین پهلوان حسین کله پز را با خوراندن دارو مبطلا به جنون و پهلوان جعفر کفشدوز معروف به شعبان سیاه را بدست عوامل خود در راه امامزاده داوود از کوه به ته دره پرت کرد و کشت و پهلوان کاظم دباغ کاشی را هم در حین کشتی چنان صدمه زد که چند روز بعد مرد آقای محمد برشان محقق کرمانی در گفتگو با خبر نگار ایسنا در مورخه 15 خرداد 1386 ضمن صحبت مختصر و جامع در باره ورزش باستانی وزورخانه . تصریح کرد پهلوانان در گذشته جای خاصی داشتند و همچنین عیاران از جمله پهلوانان بودند که باید دارای خصوصاتی چون شرافت صحت عمل رسیدگی به تنگ دستان . حمایت از مظلومان .تاخت بر ظالم و............ می بودند و همچنین سه شرط اصلی چون خرد راستی و مردی را رعایت کنند .وی با بیان اینکه پهلوانان زیادی درطول عصر زورخانه ها وجود داشته اند گفت پوریای ولی پهلوان حسین گلزار کرمانشاهی – علی میرزای همدانی- حاج محمد بلورفروش – سید تقی کمیل قمی تعداد محدودی از این پهلوانان بودند . به زودی رمانی بنام زهر افعی در حدود 900 صفحه برپایه زندگینامه حسین گلزار به قلم آقای عباس کمندی اهل سنندج به بازار عرضه خواهد شد . ....... دیگر منابع رجوع شده جغرافیای تاریخی وتاریخ مفصل کرمانشاهان تالیف محمد علی سلطانی تاریخ پهلوانی درکرمانشاه تالیف جعفرکازرونی

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۲

آیا براستی میتوان؟ عاطفه اقبال

شیخا گیرم هر آنچه گویی هستم! 
اما تو چنان که می نمایی هستی؟
راضیه متینی همسر ایرج مصداقی در نوشته ای خطاب به مجاهدین یک سئوال مطرح کرده است :
" آیا با دروغ‌ و تهمت‌ می‌توان از پاسخگویی و مسئولیت‌پذیری گریخت؟ "

آیا براستی می توان؟ اینروزها بازار تهمت و افترا داغ است. هر کس و ناکسی را به صحنه آورده اند تا بر علیه یک زندانی سیاسی سابق پرونده سازی کند! همان زندان سیاسی که چند سال در روابط خارجی مجاهدین در پاریس کار کرده و با مجامع حقوق بشری تحت عنوان زندانی سیاسی شکنجه شده به مصاحبه و شهادت فرستاده شده بود. امروز او مورد غضب واقع شده و وقت آن فرا رسیده که با انتقام جویی سر او را زیر آب کنند. براستی برای پاسخ ندادن به نقدها و سئوالات، یک سیستم تا کجا می تواند برود!؟ حدس می زنم که ایرج مصداقی هیچ آشنای نزدیکی نزد مجاهدین ندارد که وادار به نامه نویسی بر علیه او شود! پس باید زندانیان سیاسی آزاد شده را بر علیه او بسیج کرد که کشته شده ها را از قبر بیرون بیاورند و به پای ایرج بنویسند. آخر شرم کنید! این چه وضعیتی است!؟ تا کجا قرار است پیش بروید!؟ برادر را علیه برادر و خواهر، فرزند را علیه پدر و مادر، مادر را علیه فرزند، همسر را علیه همسر به صحنه آورده اید! و امروز از زندانیان سیاسی نیز در نمی گذرید؟ باور کنید شرم هم یک احساس انقلابی است. آنها که سر بر دار شده اند تنشان در زیر خاک از آنچه امروز می گذرد به لرزه در می آید. زمانیکه ما در زندانهای رژیم مقاومت می کردیم باورمان نمیشد که سی و اندی سال بعد این مبارزه را همانها که تمامی هستی و جان و عزیزترین هایمان را رویشان سرمایه گذاری کرده بودیم به اینجا برسانند! بس کنید! رژیم جمهوری اسلامی هنوز سر جایش محکم نشسته است. هم وطنانمان هنوز در زندانهای ولیان فقیه زیر شکنجه مقاومت می کنند و تکه پاره می شوند. هنوز اعدام و سنگسار و فقر و ویرانی و در بدری در وطن آواره ما پایان نگرفته است. و ما هزار پاره شده ایم! یک لحظه بخود آئید و فکر کنید چرا به اینجا رسیدیم؟ با نزدیک به سه هزار زندانی در جهنم عراق که هر لحظه زیر خطر مرگ بسر می برند! کدام قله را فتح کرده اید که این چنین امروز مست پیروزی بر هر کس که زبان انتقاد باز می کند می تازید؟ کار را به جایی رسانده اید که هوادارانتان در آنچه که خود تلویزیون ملی ایران!! مینامید در برابر رهبرانتان، کف بر دهان فریاد می زنند که بند از بند منتقدین جدا خواهند کرد!! در انظار عمومی که این اجازه را می دهید آیا نباید نگران شد که در درون چه خبر است!؟ به دست هوادارانتان به بهانه دفاع از ناموس رهبری!! سنگ داده اید که بر سر این قوم کافر!! منتقد ببارند و سنگسارشان کنند! شرم نمی کنید!؟ به آن شهیدان راه آزادی قسم که بقول امام مسلمانان علی که شما اینهمه از او دم می زنید: اگر کسی از دیدن این وضعیت جان بدهد. سزاوار است.... مبارزه ای با دهها هزار شهید به کجا رسیده است؟ سرانجام درد و رنج اینهمه خانواده چیست؟ آیا بعد از سی و پنج سال مبارزه بی امان حق داریم بپرسیم به کجا رسیده ایم؟ این بود آنچه به ما و به مردم ایران وعده داده بودید؟ پیروزی و سرنگونی پیشکتان! نمک به زخمها نپاشید...

بگذارید من یکبار تا ته این مسئله را بروم. گیرم که هر کس که از ابتدا تا امروز به شما انتقادی کرده... از مجاهدین جدا شده... و یا از شورای شما استعفا داده است، مامور، مزدور، شکنجه گر، دست در دست لاجوردی و خمینی و هر شکنجه گری دیگر دارد!! گیرم که مصداقی و تمام منتقدین از ابتدا همه یارانشان را در زندان لو داده و باعث اعدام آنها شده اند! گیرم که تمام منتقدین از زمان به دنیا آمدنشان خائن و مزدور بوده اند و اساسا برنامه ریزی بدنیا آمدن آنها از طرف وزارت اطلاعات بوده است!

در برابر این همه به مجاهدین و آنها که سنگ حمایت از آنها را به سینه می زنند و به قلم زنانی که برخی هرگز در عمرشان یک خط ننوشته ولی امروز از خیر سر منتقدین نویسنده!! و به مکتب نرفته مسئله آموز صد مدرس شده اند!!، از قول خیام نیشابوری میگویم :

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی.
گفت شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنان که می نمایی هستی !؟

عاطفه اقبال - 21 اوت 2013

لینک نوشته راضیه متینی
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54530.html

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

درمعنا و مفهوم بند از بند جدا کردن. اسماعیل وفا یغمائی

 
عرض کنم خدمت دوستان، و دوستان سابق!
دیشب از سر کنجکاوی سری به سایت ایران افشاگر زدم تا ببینم چه افشاگریهای «بحق و منصفانه و درستی» در این سایت «با آبرو وحیثیت و وزین» انجام شده است تا از آن بهرمند شوم.
در این آدرس http://iran-efshagari.com/ و در قسمت پائین سایت، ویدئوئی با نام «بسوی آزادی»  و با این آدرس
 http://www.youtube.com/watch?v=V_pTYGi2Mg0&feature=player_embedded#at=1497
  با شرکت آقایان ابریشمچی و رفیعی وجود داشت که به سائقه ارادت سالیان قبل به این دو بزرگوار، رفتم و شنیدم، اما جای شما خالی، از اواسط برنامه و دقیقااز دقیقه شانردهم این ویدئوی محترم و متین، احساس نمودم تعدادی شاخ در نقاط مختلف کله حقیر در حال روئیدن است و چیزی نمانده است  که در این فصل کهولت تبدیل به قوچی چاق و چله وشاخدار بشوم. توضیح میدهم

مجریان و شرکت کننده در این برنامه جناب ابریشمچی ستون مستحکم سوم و تاریخی سازمان مجاهدین و مسئول کمسیون ضد تروریسم شورا، و آقای حمید رفیعی از اعضای قدیمی و مسئول مجاهدین هستند.
بدون شک و تردید اگر شرایط سیاسی و چرخش کواکب آسمانی ونیز گردش نیروهای زمینی ایجاب کند و مجاهدین چنانکه خود یقین دارند فاتح بشوند،آقای مهدی ابریشمچی ازبزرگان بی بدیل آینده ایران و آقای رفیعی حتما از مسئولان رادیو و تلویزیون مملکت مهر تابان آزادی و عدالت اجتماعی خواهند بود.
تا اینجا عیبی وجود ندارد.اما گذشته از بحثهای آغاز برنامه و افاضات آقای توتونچیان مسئول «شریف و متعهد و منصف و بسیار مودب!» سایت آفتابکاران که همه مخالفان رابا «دلیل و منطق و نیروی خروشان ایمان ایدئولوژیک»، شست و به بند رخت آویخت، در دقیقه شانزدهم انسان والا و شریفی بنام محمد از استرالیا تماس گرفت و پس ازاینکه حدود ده دقیقه آقای ایرج مصداقی و سایر منتقدان را با اسناد عاطفی وشفاهی وتاکید بر حقانیت مطلق مجاهدین و شورا ورود خروشان خون شهدا و رنج اسرا واتکا به رهبریت بزرگوار،به میمنت و مبارکی در هر جای نه بدتر وزارت اطلاعات سپوخت و ثابت نمود مصداقی و سایرین عین وزارت اطلاعات و وزارت اطلاعات تالی تلو مصداقی است و سایر منتقدان هم حتما دارند موازی خطوط اطلاعات حرکت میکنند. چیزی فرمود که من واقعا تا دقایقی گیج بودم.
نخست در باره حرفهای ایشان و اطلاعاتی بودن امثال مصداقی بگویم اینهاعیبی ندارد. بقول معروف ایشان یک چیزی گفت و ما هم یک چیزی شنیدیم و از این حرفها این روزها زیاد زده میشود و من اصلا تعجب نمی کنمزیرا بعنوان مثال  

سازمانی که بتواند چنان ایمان و یقینی در اعضا و هوادارانش ایجاد کند که مثلا «همسر سابق بنده»، و «مادر خوشبختانه غیر سابق فرزندم» با کمال افتخار و آرامش و ایمان ایدئولوژیک و مکتبی  بتواند صفحات بسیاری را دراطلاعاتی بودن من ووجود انواع رذایل در من با حدود چهل سال زندان و غربت و آوارگی سیاه کند و فقیر را از هضم رابع وزارت اطلاعات بگذراند و از «شرف به یغما رفتهبیچاره جد اکبر من ابوالحسن یغما شاعرنامدارو ملا ستیز قرن سیزدهم که شرفی به این بزرگی!! و طول و عرض به اوفرو رفته است و او حتما از آن دنیا کلی بد و بیراه نثار بنده نموده که باعث شده ام این شرف صد و چهل و هشت سال پس از فوتش به او فرو برود و هتک آن مرحوم را پتک کند) خود دفاع کند و کک هم به تنبان کسی نیفتد که اینها واقعی است یا نه، طبعا می تواند دیگ ایمان آقای توتونچیان عزیز و امثالهم را بجوش آورد تا با تمام قوا از منافع ملت ایران دفاع کنند، زیرا بر کسی پوشیده نیست که «تنها و تنها مدافعان ملت ایران مجاهدین و شورا» هستند وبقیه ملت ایران یعنی حدود هفتاد و پنج میلیون نفریا اسیر آخوندند یاگرفته اند خوابیده اند، یعنی مصداق همان «توده های بیهوده» که از سال 1368 در فرهنگ آن عزیز خود را نشان داد شده اند، ویا بدتر از همه مثل من و مصداقی و امثالهم صد و هشتادرجه بلکه بیشتر چرخیده!و از هضم رابع و حتی بیشتر از رابع !!وزارت اطلاعات گذشته اند و باعث بدبختی خودشان و دیگران شده اند. در هر حال اینها مهم نیست و من هم به دل نگرفتم اما: 
در حدود دقیقه بیست و چهاروسی ثانیه  این ویدئوی عدالت نشان ،این جناب محمد از استرالیا فرمودند:
«میخواهم همین جا قسم بخورم بخون مهدی عابدی که توی کمپ لیبرتی در ماه فوریه به شهادت رسید بخون مهدی بخون سعید و کاظم و عباس قسم که بند از بندتون میگسلیم پاره میکنیم.یک لحظه از این به بعد برای شما آرامش و اسایش نخواهیم گذاشت و اینم توی گوشتون حلقه بکنید الخ....پیاده شده نوار»
 خیالتان راحت باشد که مجاهدین بزرگوارند ولی ما دیگر صبرمان به آخر رسیده و بند از بند ایرج مصداقی جدا خواهیم کرد و... چیزهائی از این قبیل(نقل به مضمون که میتوانید خودتان گوش کنید). 
در اینجا بود که همراه با رویش تعدادی شاخ، دیگر صبر و حوصله فقیر بعنوان یک ایرانی غربت نشین که در هر حال، حرف و حدیث یکی از تشکلهای سیاسی خارج کشور برایش  بی اهمیت نیست، سر آمد، و فکر کردم این چند خط را اگر باور بفرمایند، هنوز از «سر نگرانی و علایق کهن» بنویسم.

می خواهم بگویم جناب محمد از استرالیا  من در دلسوختگی شما و نفرتتان از حکومت ملایان شکی ندارم هر چند این نفرت اگر نتیجه اش بند از بند جدا کردن  و روی کار آمدن یک مشت سلاخ دیگرباشد با تمام ملحقاتش یعنی خون شهدا و رنج اسرا صنار نمی ارزد  ولی:
سرکار معنی بند از بند جدا کردن راآیا میدانید و می فهمید پشت تلفن و در مقابل بینندگان و شنوندگان چه میگوئید و چگونه تهدید به کشتن و تکه پاره کردن میکنید آیا حواستان سر جایش است. بند از بند جدا کردن یعنی تکه تکه کردن و قصابی کردن که توسط جلادان شاهان و خلفا در موارد معدودی انجام میشد .نمونه بارزش قتل بابک خرمدین بود گوشه ای از این ماجرا چنین ثبت شده است:


 رژه‌ای بخاطر دستگیری بابک    در ۶ صفر ۲۲۳ ه. ق / ۷ ژانویه ۸۳۸ - برگزار شد، که در آن بابک با لباسی از دیبا و کلاهی از سمور، سوار بر فیل - که هدیه پادشاه هند به مامون بود - ظاهر گشت، در حالی که برادرش همانند بابک با لباس و کلاه سوار بر شتر ظاهر شده بود.  . کل طول خیابان باب‌العامه در هر دو طرف با سواره نظام و پیاده نظام و جمعیت زیادی از مردم پر شده بود. معتصم دستور داد تا جلاد کارش را شروع کند. ابتدا دست‌ها و پاهای بابک قطع شدند و سپس با دستور خلیفه جنازه تکه تکه شده بابک در حومه شهر سامرا به دار آویخته شد. سرش برای نمایش به دیگر شهرها و به خراسان فرستاده شد. بابک در همان مکانی به دار آویخته شد که بعدها مازیار پسر قارن، شاهزاده شورشی طبرستان و یاطس رومی، بطریق عموریه - که در زندان درگذشت - به دار آویخته شدند. عبدالله برادر بابک به بغداد فرستاده شد که در آنجا به طور مشابه اعدام شد و توسط اسحاق بن ابراهیم مثعبی به دار آویخته شد. بعضی منابع مانند خواجه نظام الملک طوسی در کتاب سیاست‌نامه نقل می‌کنند که در هنگامی که دست اول بابک را می‌بریدند، بابک صورتش را با دست دیگرش به خون می‌آلود. وقتی معتصم علت آن را پرسید، بابک پاسخ داد، که چون خونریزی باعث رنگ پریدگی صورت می‌شود، من صورتم را خونین می‌کنم که کسی گمان نکند، که بابک ترسی به دل راه داده‌است. به گفته طبری عبدالله برادر بابک با خونسردی مشابه به استقبال مرگ رفت.[

 یا محمد اسپانیا !این یک نمونه بند از بند جدا کردن است.نمونه دیگر بند از بند جدا کردن منصور حلاج است بدین صورت:

پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو می‌سازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی می‌گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می‌برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می‌کنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ و روان کردند. عجوزه‌ای با کوزه در دست می‌آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: یحب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند

نمونه ها زیاد است و این نوع شکنجه نامش در دستگاه شاهان قبل از اسلام شکنجه «نه مرگ» بوده است.در هر حال این تذکرات را برای اضافه شدن معلومات جناب محمد لازم دانستم بدهم که اگر ایشان روزگاری در شرایطی قرار گرفتند که نطع آماده بود و مصداقی نشسته بر نطع و تیغ اسلام و انقلاب تیز، بدانند بند از بند جدا کردن یعنی چه و در تلویزیون و یوتیوب وقتی اقرار میکنند ،بند از بند جدا میکنم معنایش چیست؟ از محمد استرالیا و ایمان تحسین انگیز اسلامی و انقلابی اش میگذرم . انشالله در پناه الله، خدای خودش صد و بیست سال عمر کند و سر و مر و گنده بماند و در ضمن زمان را گم نکند و بداند در قرن بیست و یکم هستیم و دنیا حد اقل در تئوری مقداری این موضوعات را هضم نمی کند. اماآنچه برای من مهم بود سکوت دو عضو مسئول بخصوص سکوت آقای ابریشمچی در برابر مقوله بند از بند جدا کردن بود؟ معنایش چیست رفیق بزرگوار سابق و انقلابیی که در زندان الفبای ابتدائی و هر چند ناقص و ناکافی مبارزه را از تو آموختیم و علیرغم تمام اختلافات اینجا را دیگر باور نداشتیم که اتفاق افتاد و سکوت کنی .

بزرگوارا! گویا روزگاری نسل ما فکر میکرد میراث دار سنت حلاج و بابک است و حالا خود بند از بند جدا کنی را اعلام میکند و به المعتصم و بالله و نود نود تبدیل شده است؟ من که باورم نمیشود. نظر مرا اگر میخواهی چنانکه خودت به از من میدانی مصداقی میتواند همه چیز باشد جز مامور اطلاعات.بالاخره این دنیا حساب و کتابی دارد و نمیشود ماهیت افراد را بدون سند و مدرک با تحلیل و تفسیرها  و مقالات افرادی که   به دلیل نادرستی ادعاهایشان  نه خودشان و نه تولیداتشان در فضای واقعی سیاسی و اجتماعی روی هم صد گرم وزن واقعی سیاسی ندارند عوض کرد واگر روزی ثابت شد که مصداقی اطلاعاتی است مطمئن باش من بجای زبانم با شصت پایم حرف خواهم زد و با گوشم کوکاکولا خواهم خورد.
 اما گیرم که دعای بزرگان به آسمان هفتم رفت و خداوند متعال تصمیم گرفت از قدرت الهی اش استفاده نموده و همانطور که در کلام الله پیروان فلان پیامبر را به عنتر تبدیل نمود با استفاده از تکنیک مسخ، مصداقی و تعدادی دیگر منجمله شاعر سابق و تعدادی از سابقون دیگر را به مامور اطلاعات تبدیل کند تا امثال محمد آقای استرالیا حرفشان درست در آید! اماآخر مگر کسی حق دارد بند از بند حتی مامور اطلاعات جدا کند؟مگر شما سلاخید؟ایا دادگاهی درکار نیست؟ محاکمه ای و هیئت منصفه ای؟ بل خلیفه المعتصم بالله است ونود نود جلاد و نطع و غریو خلائق تا بند از بند جدا کنند و اگر ماجرا ادامه یابد چنانکه ثبت شده است و خواجه نظام الملک گوید بعد از مصداقی نوبت بستگانش برسد و وای بر ما که کجا بودیم و چه سودائی داشتیم و در کجا راه میسپریم: 
«روزی معتصم بمجلس شراب برخاست و در حجره‌ای شد، زمانی بود، بیرون آمد و شرابی بخورد، باز برخاست و در حجره‌ای دیگر شد و باز بیرون آمد و شرابی بخورد و سه بار در سه حجره شد و در گرمابه شد و غسل بکرد و بر مصلی شد و دو رکعت نماز بکرد و بمجلس بازآمد و گفت قاضی یحیی را که دانی این چه نماز بود؟ گفت: نه. گفت: این نماز شکر نعمتی از نعمت هائی است که خدای عزوجل امروز مرا ارزانی داشت که این سه ساعت پرده بکارت از سه دختر برداشتم که هر سه دختر سه دشمن من بودند: یکی دختر ملک روم و یکی دختر بابک و یکی دختر مازیار گبر».[

بزرگوارا ! رفیق سابقا! باور کن که ما شما را نه اینچنین میبینیم و نه بر میتابیم که اینچنین باشید من و ما با شما اختلاف داریم و نمی پوشانیم ، اندیشه شما را نه در فلسفه و شناخت دینی، نه در منش سیاسی و نه در کارکرد تشکیلاتی قبول نداریم و این حق ماست ، دهها و صدها تن هم اگر هزاران مقاله بنویسند و شعر بسرایند و ما را متهم به چیزی کنند که نیستیم مطمئن باشید که ککمان نمیگزد. ماهر چه که باشیم، حتی یک غربت نشین تنها، ما کسانی هستیم که دو استبداد و ارتجاع را بر نتافته ایم و علیه آن شوریده ایم و این شورش ماهیت ما را ورز داده است!ما حتی خلاصه شده و تنها در وجود فانی خود در هیئت یک پناهنده سیاسی خاموش و دور از میهن و مردم، فاصله ای ماهیتی از این مزخرفات داریم و این را چنانکه وجود خونمان را در رگهایمان باور داریم حس میکنیم، آیا این را میفهمید ، اما چه بفهمید و چه نفهمید، بخاطر خودتان، حداقل مگذارید بند از بند جدا کنندگان بی مسئولیت با ذخیره سکوت شما در برابر اعلام بند از بند جدا کردن مخالفان باعث شوند که من و امثال من در برابر مسئول کمیسیون ضد تروریسم شورا که بایست نگذارد بند از بند کسی جدا شود و باید مانع ترور جسمی و روانی باشدخشکمان بزند. من از شما چیزی نمی طلبم برادر سابق! خود بکن آنچه صلاح شماست فقط در پایان این مژده را میدهم که خوشبختانه در دو ماه گذشته فقط کمتر از شصت نفر این ویدئو را دیده اند !و این برای شما شانسی بزرگ است که تا دیر نشده چنین سندی را در یابید.

خدایت حفظ کند وسلامت تن و نور خرد و وجدان، و پاکیزگی انقلابی سالهای زندان مشهد مددگارت باد

اسماعیل وفا یغمائی
28 مرداد 1392
روزی که بند از بند جنبش مصدق جدا کردند

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

کند و کاوی در منظومه بر اقیانوس سرد باد. م. ساقی. قسمت ششم.سفر نهم و دهم






... و وقتى الاچيق پرگل
در صداى پرندگان غرق شد و بهار آمد
اولين برف زمستانى را باور كرديم...






سفر نهم



باد!

انفجار صاعقه بر كوه

دره هاى تاريك و برف

فانوسها

و شيارهاى خاموش

[با ترانه هاى مدفون باستانى]

در«دره خرسها » برف مى بارد.(16)

در«دره خرسها» در تمام زمستان

برف و صاعقه بارید

روياها طعم پنير داشت

در «دره خرسها» تمام زمستان را

خنديديم، گريه كرديم و نوشتيم

در «دره خرسها» در تمام زمستان

در ميان سكوت و غرش فانتوم ها

فرياد زديم

باطرى هاى هفتاد هشتاد كيلوئى تراكتورها را

از دره تا قله بالا برديم

و وقتى الاچيق پر گل

در صداى پرندگان غرق شد و بهار آمد

اولين برف زمستانى را باور كرديم.

سفر نهم، رفت و بازگشتی است به زمان در کردستان ایران (هزارو سیصد وشصت و شصت و یک)، که وفا یغمایی و دیگر یارانش در آنجا پناه گرفته بودند:

از مرداد هزارو سیصد و شصت، تا بهار هزارو سیصد و شصت و یک، در مکانی به نام« درۀ خرسها»، در حوالی روستای «شی و جو»  با تنی چند از اعضای تشکیلات از جمله منصور بازرگان، مسعود عدل، مهرداد علوی طالقانی، موسی محرابی، مهران صادق، مسعود کلانی، حسین مهدوی و بعدها پس از حدود نه ماه چند تن دیگراز جمله صدیقه شاهرخی، شهین بدیع زادگان، اکرم حبیب خانی، مهدی فیروزیان، سعید شاهسوندی و.... درکنار شماری از اعضا و پیشمرگان حزب دموکرات کردستان ایران و در رأس آنها زنده یاد قاسملو ودکتر شرفکندی و دیگر کادرهای بالای حزب دموکرات کردستان ایران،  زندگی کرده است، یعنی در زمانی، که تشکیلات تصمیم به مبارزۀ مسلحانه و گسترده علیه نظام خمینی را پیشه کرد، شماری از مجاهدین برای راه اندازی رادیو صدای مجاهد به دره خرسها کوچ کردند و در آنجا با حمایت  حزب دموکرات کردستان ایران روبرو شدند و حزب دموکرات، به آنها مکان و پناه داد و رادیوی حزب را تا وقتی که مجاهدین امکانات خود را بسازند با آنها قسمت کرد. بعدها هر یک از ساکنان دره خرسها سرنوشت خاصی پیدا کردند: مهرداد علوی طالقانی، منصور بازرگان، مسعود عدل بعدها در سال 1367 جانباختند، دکتر قاسملو و دکتر شرفکندی توسط رژیم ایران در اتریش و آلمان ترور شدند، سعید شاهسوندی در عملیات فروغ جاویدان دستگیر شد و سرنوشتی دیگر پیدا کرد و بعدها روانه آلمان شد. موسی مهرابی در سال 1366 و سرایندۀ این منظومه در سال 1372 تشکیلات را ترک کردند و بقیه در کنار دیگران به مبارزۀ شان بر اساس استراتژی رهبر و پیشوای تشکیلات ادامه می دهند.

وفایغمایی، از این دوران به عنوان یکی از زیباترین دوران زندگی و خاطرت بیادماندنی خویش یاد می کند. زندگی در میان مردم شجاع و شریف کردستان و مهمان نوازی آنها سبب شد، که او دِینِ خود را به مردم و این خطه از میهن ادا کند و نام و دلاوری فرزندان این تکۀ  سربلند و زیبای ایران را، در شعر خود سبز و آباد بنویسد. کردستان، در تابستان زیبائی های تابستانی و در زمستان صلابت و سرمای زمستانی و فضائی سخت و نیرومند و بهارش گوشه هائی از بهشت زمینی را به او نشان داد. در آنجا همراه یارانش، در دامنۀ کوه و فضایی سرشار از پرندگان و هوای خوش، میان علفهای وحشی و گلهای کوهی خودرو، و با همت کردها کلبه هائی بنا می کنند، که محل تحریریه و کارهای فرهنگی آنهاست. او تا پایان بهار و آغاز زمستان، روزها به نوشتن و کار در بخش رادیو و بالا بردن باطریهای چند ده کیلویی از کوه می پردازد و شبها به اتفاق دیگر یاران، در هوائی حدود بیست و پنج درجه زیر صفر، به نوشتن نامه  و سوزاندان کندۀ درختان سبز، به علت نیافتن هیزم خشک در بخاری هیزم سوز می پرداختند چرا که در آن وقت، کردستان در تحریم کامل بسر می بُرد و هرگونه کمک رسانی، از جمله رساندن سوخت به آنها و حزب دموکرات، به علت بسته شدن راهها و کنترل جاده ها، غیرممکن بود و ادامۀ زندگی در سرمای شدید ممکن نبود. بطور طبیعی، وفایغمایی از سوزاندن تنۀ سبز درختان، دل و خاطرۀ خوشی ندارد و در هنگام سوزاندن آنها تصور می کند که در حال سوزاندن انسانهاست.


در «دره خرسها»

هر شب از پشت پنجره «اسمر»(17)

چون شبحى ديوانه در باران گذشت

و صاعقۀ خيس زمستان

بر پستانهاى رگ كرده اش شلاق زد



اسمر، خواهرزاده و یا برادرزادۀ چالاک وجوان و زیبا روی زنده یاد دکتر قاسملو است. زنی زیبا و پرشور و جوان، که شاعر او را گهگاه با لباس کردی در حال عبور و مرور و یا دویدن در زیر باران دیده است. او در شعر خود تصویرِ گذرای اسمر را ثبت و ماندنی و او را تبدیل به یک عنصرِ شعری کرده است



در «دره خرسها»

هر شب شيارهاى خاموش

لبريز سرودهاى عتيق

و دهانهاى غبار شدۀ جنگاوران قرون مرده بود.



چنانکه گفته می شود، ملاآواره، شاعر سرشناس کُرد و یاران پیروانش در این درّه سکنی داشته اند به همین خاطر، این دره برای وفایغمایی خیال انگیز به نظر می آید و گمان می برد که ارواح آنها در آنجا در حال عبور و پرواز است. او بارها و بارها به هر شیار و هر شکاف آن کوهستان سر کشیده  و در بلندیها چشمهای خود را از تماشای افقهائی پر صلابت سیراب کرده است. شبها، گاه خروش رعدها و کلاف منفجر شونده صاعقه های سرخ بر روی دامنه های اطراف، گوشه هائی از نیروی لایزال طبیعت را به او نشان می داد. چیزهائی بسیار متفاوت با آنچه که در زادگاه خود در دشت کویر دیده بود.... و زمان می گذرد....



حالا هشت سال بعد است

«ابوبكر» در سرطان محو شد( 18)



با گذشت هشت سال از آن زمان، به یادآوری دوستان می پردازد: کاک ابوبکراز اعضای دفتر مرکزی حزب دموکرات، در سوئد به درد سرطان جان سپرد. بسیاری از اعضای دموکرات مستقر در آنجا بعدها روانه خارج شدند و زندگی جدیدی را در تبعید تجربه کردند.



«پولاد» به شرابهايش پيوست(19)



پولاد، گویندۀ و نویسنده دلیر کُرد در رادیو حزب دموکرات کردستان ایران بود.



«سعيد» بر تيغه خنجرش درخشيد(20)



سعید شاهسوندی، که به سبب دستگیر شدن در عملیات فروغ، به سرنوشت عجیب و غریبی دچار شد و زندگی یی عکس زندگانی قبلی اش را آغاز کرد.


«حسن» زندگى را در سکوت تفسير كرد
(21)



حسن، یکی دیگر از اعضای بالای تشکیلات، که پس از جدایی از سازمان، به زندگی خاموش در تبعید روی آورد.


«مسعود» را گلوله ها بلعيدند
(22)



مسعود عدل، که به عنوان فرمانده در عملیات فروغ شرکت داشت و جان خود را در راه آرمان خویش از دست داد.


«على» قلب دلاورش را
(23)

بر دوربين فيلمبردارى اش بر جا نهاد



دکتر مهرداد علوی طالقانی(علی)، قهرمان بسیار زبده کاراته، پزشک و عضو تیم فیلمبرداری، که در عملیات فروغ، به همراه منصور بازرگان و بسیاری دیگر جاویدنام شدند.



من در شعرهايم تندر سياه مى نشانم

و جنگجويان نبردهاى فردا

مسلسلهایشان را روغن مى زنند



و من، همچنان در حال سرودن هستم و جنگجویان آینده، در حال آماده شدن برای نبرد سرنوشت سازند.



در «دره خرسها»

تمام زمستان برف و صاعقه مى بارد

و روح «آواره» در پناه صخره ها مى گذرد.(24)


در این پاراگراف، شاعر دیگر در آنجا، که بعدها به علت تهدیدات و تهاجم نیروهای خانمان برانداز جمهوری اسلامی تخلیه گشت، حضور فیزیکی ندارد بلکه، تنها گهگاه به آنجا سفری ذهنی می کند: خانه های ویران شدۀ مجاهدین و دموکراتها در زیر بارش برف زمستانی  و صاعقه ها هنوزهستند و روح ملاآواره و یارانش و همچنین دوستانی که در بین ما نیستند، اندوهگین از آنجا می گذرد.

در اینجا خواندیم و تجربه کردیم، که در شعر می توان به بسیاری از اتفاقات و مطالب مورد نظر پرداخت و آنها را با دیگران در میان گذاشت. نکته قابل تأمل در سطور نخستین شعر این است که وقتی بهار می آید او اولین برف زمستانی را باور می کند.

مبارزۀ جدّی در سی خرداد شصت شروع شد و قرار بود چند ماهه رژیم خمینی سرنگون شود ولی ماجرا طور دیگری ادامه یافت: موسی خیابانی فرمانده داخل کشوری تشکیلات و یارانش در یک ضربه سنگین در بهمن سال شصت جان باختند و در اردیبهشت سال شصت و یک ضربه به پایگاه محمد ضابطی و دهها مبارز دیگر، آخوندها و رژیمشان در برابر جنبش به یک تعادل دست پیدا کردند و نیز رژیم حمله به کردستان را در سال 1361 شدت داد و در اینجاست که سراینده در آغاز بهار برف زمستانی را باور می کند و می گوید زمستانی آغاز شده که تا همین الان هم برف آن می بارد هر چند ایران کنونی آبستن یک جنبش بسیار قوی است.
















...اى انتهاى قرن!
اى انتها ى خميدگى و چرخاب هاى خاكستر
اى انتهاى مغلوب، برتو درنگ بايد كرد...





سفر دهم


تمام جوانى ام در جزير ها گذشت

دايره هايى از شن

محصور در آب ها

با طرح يك ماه در آسمان

طرح يك ستاره

طرح يك نسيم با خطوط موازيش

[كه درست در نيمه هر روز ميوزيد]

و طرح يك توفان كه بر آبهاى پير و خسته گرده مى چرخانيد

بی هيچ غوغائى.



بازگشتی به دوران جوانی و نوجوانی است:

از سن بیست سالگی که زندانی می گردد، تا زمانی که در حال سرودن این منظومه است،(1368-1367) فرصت چندانی برای زندگی کردن دلخواه را نداشته است. زندگی یک شاعر با حساسیت زیاد برای تمام پدیده های زندگی با زندگی یک رزمنده که باید نقش سرباز انقلاب و مبارزه را ایفا کند چندان ساده نیست. از سال 1353 تا سال 1368، پانزده سال است که سراینده منظومه زندگیِ بسیار پر تلاطم و سربازگونه و در خدمت تشکیلات یعنی یک زندگی سخت و تکراری و بسته بندی شده دارد. او بسادگی با چند سطر این شرایط را تصویر می کند:  گویا در جزیره هایی بسیار ساده، محصور در آب و دایره هایی از شن، با طرح یک ماه، ستاره و نسیم و طوفان، که هر نیمه روز می وزید...... در حقیقت، تصویرهای تقریبا پانزده سال زندگی در پایگاههای نظامی، کوه و کمر، تشکیلات و تبعید و زندان است. ناگفته نماند که اینگونه زندگی کردن فوق العاده ساده و دشوار است و رفته رفته تکراری می شود به این معنا که از برگها و تزئینات زیبا تهی می شود و به کار در محیطی محصور(زندان، کوه و کمر و کمپ پناهندگی و پایگاههای نظامی.... خلاصه می گردد و دیدگان ما در چنین محیط های ویژه، تنها چند دیدنی ساده مانند: دوستان پناهجو، سلاحهای نظامی، بازجویان زندان، مسئولین و تحت مسئولین.... را می بینند. در واقع بیان چکیدۀ پانزده سال از بهترین و سبزترین سالهای دوران جوانی اوست. این زندگی تنها با مدد اعتقادات مستحکم و می شود گفت دُگم سیاسی و ایدئولوژیک قابل تحمل است و اگر در این زمینه ها شکی پیدا شود کار بسیار مشکل می شود که همینطور نیز برای سراینده پیش آمد.


تمام جوانيم لبريز ستون هاى سنگى بود

و شمشيرها.


زندگی نظامی و سیاسی حرفه ای که با زندگی معمولی و عادی کاملا متفاوت است.

گاهی شعر را نمی شود توضیح داد و واژه ها و تصاویری که در شعر برجسته اند، گویاترین زبان برای درک محتواست.



در تمام جوانیم

تنها باد حقیقت داشت



باد نماد ناآرامی و عدم استقلال و سکون در زندگی فردی و اجتماعی و درهم ریختن و به این سو و آنسو بردن همه چیز است. کنایه از زندگی مبارزاتی و تشکیلاتی است، که فرد داوطلبانه عمر خود را، در راه و نیمه راه و مأموریت.... سپری می کند(سفر، حرکت و آوارگی....)



باد سرد زندۀ مرگ آور



مرگ آوری باد مشخص می باشد و اینکه انسانِ پیوسته ناآرام و نامتمرکز، در مسیری که باد در حال وزیدن است زندگی کند.در شرایطی که هر لحظه باید در انتظار مرگ و خطرات بود و اساسا باید در ذهن از مرگ عبور کرد و خود را شهید راه و آرمان پنداشت.



با گوى هاى آهنين چرخانش



کنایه از باد خردکننده و خطرساز، که ممکن است ملکولهای بزرگ و پرتوان آن، هستی انسان را درهم بشکند.


باد كه صورت هاى ما را ورق ميزند

و انديشه هاى ما را



زمانی که در باد وزنده عبور و مرور می کنیم، وجود ما را ورق می زند، چهره های ما را تغییر می دهد و فکر و اندیشه های ما را دگرگون می سازد. ورق زدن صورت میتواند نماد پیر شدن و ورق زدن اندیشه می تواند نماد تغییر فکر باشد.


ستاره ها و سياست را



باد ستاره ها و سیاست را ورق می زند و خطوط سیاسی افراد و گروهها.... را عوض می کند.



باد بي توقف

باد رونده بى بازگشت



بادی که سر ایستادن ندارد، آرام و سکون نمی فهمد و بی بازگشت

است.



لبريز تبر و دندان و شمع



تبر، خشونت و بیرحمی باد را در برخی موارد شامل می شود. دندان نمادِ تهدید و شمع، سمبل روشنایی و شاید هم سمبل مرگ، هنگامیکه بر گوری افروخته می شود.


و با طعم مشترك مذهب، ماه، زن و مرگ،



چهار عنصری هستند که در باد وجود دارند: واژه هایی که در شعر و زندگی او نقش های مهمی بازی کرده اند و در مسیر مبارزه آنها را حس کرده است.



 بايد به سفر برويم.



سفر به ذهنیات، ادراکات و خوانده ها و تجربه ها.....در اینجا و پس از مقدمه ای در باره زندگی جوانی، به سفری در زمانِ پس از مرگ می رود و سعی می کند سفر مرگ را بازسازی کند. مرگ برای یغمائی کمتر معنای نیستی دارد و بیشتر یک راز ناگشوده است که می تواند سرشار بسیاری وجودهای فلسفی باشد و او در شعرهایش در کنار عشق و زندگی، همیشه از مرگ این چنین یاد کرده است. او تلقی مذهبی از مرگ و ماجرای مضحک و ترسناک آخوندی آن را حتی در دورانی که یک مذهبی معتقد بود رها کرده است ولی مرگ بعنوان یک وجود فلسفی همیشه برای او خیال انگیز و سئوال برانگیز است و مانند مقوله فلسفی خدا و نه خدای مذهب، به زندگی عمق و معنا می بخشد.


سفر كوتاه زندگي و سفر دراز مرگ
12

تصورات و تلقی از مرگ است: زندگی کردن بر روی زمین کوتاه است، ولی مرگ بیکرانه است.«امروز که از دیر جهان درگذریم/ با هفت هزار سالگان سربسریم یا همسفریم» از آنجائیکه برای مردگان زمان وجود ندارد، در سفر بی پایان و مبهم مرگ که دری ناشناخته و بسته است، با همانهایی سربسر و همسفر خواهیم شد که در گذشته های دور و نزدیک به خاک پیوسته اند.


شايد در راه ارواح گلهاى مرده را ملاقات كني.



او همه چیز را دارای روان ناشناس می داند(اشیا، حیوانات،  درختان و گیاهان). در اینجا مانند یک آنیمیست فکر می کند و اعتقاد دارد که هر چیز را روح و روانی است. در ضمن شاید توجه او  به کشف جدید دانشمندان پیرامون گلهاست که آنها از قدرت شناسائی برخوردارند. دانشمندان با وصل کردن الکترود به گلهای خانگی که ما آنها را پرورش می دهیم و نگهداری می کنیم، به این نتیجه رسیده اند: زمانیکه پرورش دهنده و یا نگهدارنده از کنار این گلها عبور می کند، این الکترودها از خود واکنش نشان می دهند در صورتیکه وقتی بیگانه و ناآشنائی از کنار آنها رد می شوند، هیچ نوع واکنشی بروز نمی دهند.

بنابراین، می توان در عالم شعر اینگونه تصور کرد که در فصل برگریزان، زمانیکه برگ گلها به زمین می افتد، ارواح آنها نیز مانند ارواح آدمیان از خاک کنده می شود و در دشتهای ابدیت، جهان روانها و ارواح را عطرفشانی می کند.

می بینید که در دنیای شعر، شناخت فلسفه، جامعه شناسی و روانشناسی و فیزیک.... به ما کمک می کند که شعر خود را تواناتر و ماناتر کنیم.


جزاير فنا شده را

كشتي هاى رؤيا را

[با بادبانهاى آه]

جزایری که در آب فرو شده اند و از آنها اثری نیست. در اینجا در رابطه با مرگ، زمام اندیشه و خرد را رها کرده است و جزایر فنا شده و کشتیهای بسیار کهن بر آبهای مه دشتها و دریاهای مرگ با بادبانهایی از آه که تبدیل به رؤیا شده اند. کشتی از رؤیاست و بادبانهای آن از آه تشکیل شده اند(تصویری سورئالیستی است).  

صائب تبریزی که در شعر به سورئالیست نزدیک شده بود، تصویری اینچنینی دارد: «ناخدای کشتی می، نعرۀ مستانه است» بادبان کشتی "می" را، نعرۀ مستانه تصور می کند. 


عطر سياه گيسوان «ليلى» را
(25)



شخصیت زنی است، در ادبیات ایران و عرب(معشوقه و دلبر مجنون)


نمك رخسار «عبله» را
(26)

نامی است برای زنان در کشورهای عربی.


چشمان «عنيزه» را
(27)

نامی دیگر، که بر دختران عرب می نهند.*

در واقع این تجربه های ذهنی،(لیلی، عبله و عنیزه) با برخی از تجربه های عینی شاعر در هم آمیخته و شاید او جهان واقعی خود را با این رنگهای ذهنی رنگ آمیزی کرده است.



خدايان صدگانه مصری را



صد خدای مصری مانند: آمون، آپیس، آنوبیس، هاپی، خونسو، موت..... را مقصود است، عبور از تجربه های ذهنی، برای یافتن حقیقت و مروری بر مطالعات گسترده ای که در بارۀ مذاهب مختلف داشته است. او در این سطور در ضمن گذرهای مطالعاتی و چیزهائی که او را به تأمل واداشته است را نشان می دهد(گاهی لیلی و عنیزه و گاه خدایان مصری).


و «سخ مت» را با برق زرد چشمانش
(28)

نام یکی از خدایان مصر باستان بوده است.

شايد ژرفای تاريك «اوروبوروس» را بنگريم (29)



نماد "اوروبروس"، به صورت مار یا اژدهایی که دم خود را در دهان دارد نشان داده شده است.« پایان من آغاز من است». نماد تفکیک ناپذیری، تمامیّت، وحدت آغازین، کفّ نفس؛ مسبب عروسیها، آبستنی ها، و خودکشی است. چرخۀ تلاشی و تجدید حیات، نیرویی که خود را تباه و احیا میکند؛ چرخۀ ابدی، زمان دایره وار، بیکرانگی فضایی، حقیقت و شناخت در امری واحد، والدین متحد آغازین، دو جنسی، آبهای اولیه؛ تاریکی قبل از آفرینش؛ تجدید عالم در آشفتگی آبها قبل از آمدن نور؛ توانش پیش از فعالیت. در هنر مربوطه به آیین کفن و دفن، اوروبوروس مظهر بی مرگی و ابدیت و خرد است. در برخی اساطیر، گرد عالم حلقه زده و به معنی حرکت دورانی آبهایی است که زمین را در برگرفته اند. او هم نگهدارنده و حامی جهان است و هم به معنی مرگ در زندگی و زندگی در مرگ است. ظاهراً بی حرکت است اما در همان حال پیوسته حرکت می کند و مدام دور خود می گردد.* اوربورس در حقیقت ژرف ترین ژرفای ناشناس هستی و شاید مفهومی از خداست که در سفر مرگ شاید راز آن بر ما گشوده شود.



 «تيامات»،«كيريشا»،(30 و31)



"تيامات"، مادرِ هستي از خدایان بابلی، به دست "مردوک" که

خداوندگار زمان است کشته شد و "كيريشا" به الهه بزرگ و مادر

خدايان گفته می شود.


«آناهيتا »، «ايزانامى »
(32 و 33)

"آناهيتا"، به خدای زن ايرانی و "ایزانامی"، به خدای زن ژاپنی گفته می شود.

و رجوليت قادر «شاه سلطان حسين»را(34)

هنگام فتح آخرين بكارت



اشاره به شاه سلطان حسین صفوی می کند که به زنباره گی و بی لیاقتی مشهور است.* در این قسمت رگه ای از طنز را می بینیم. شاه سلطان حسین صفوی آخرین شاه صفوی، شاهِ آخوند مسلکِ زن دوستی بود که صدها دختر را به بستر خود کشانید و در کتاب رستم التواریخ می توان زندگی مضحک او را بازخوانی کرد. اینکه چرا سراینده یکمرتبه از اساطیر به شاه سلطان حسین می پردازد شاید استراحت دادن به ذهن و اشاره ای به طنز در زیر بار سنگینی است که در این لحظات احساس می کند. شاید ذهن برای اینکه کمی تنفس کند به این نکته می پردازد که در این منظومۀ عجیب هیچ چیز غیر ممکن نیست.


در زير نگاه تاريخ نگر«رستم الحكما»
(35)

"رستم الحکما"، نویسنده کتاب پر ارج "رستم التواریخ" *



مرگ چندان ترس آور نيست،

اما در آن آيا نام ها فراموش خواهند شد؟

نام اقيانوس ها

ستاره ها

و نام شهر ها،



کلافی در هم پیچیده از خاطره های ذهنی، که به برخی از آنها با تأسف فراوان اشاره شده است. به  برباد رفتن و کمرنگ شدن آنها به مرور زمان و در نهایت، برباد رفتن آنها با مرگ. اگرچه شاعر هرگز از مرگ نهراسیده اما نگران خاطراتش است. او نمی خواهد حتی پس از مرگ خاطراتش بیرنگ شوند.


آيا خاطرات ما در زير آفتاب مرگ

چون عطر خواهند پريد

شعرها، قصه ها، ترانه ها

لهجه هاى محلی،

آواى دهل ها و سرناها

رنگ جامه هائى كه پوشيده ايم

و نام نخستين كسی را كه بوسيده ايم،

آيا در مرگ تنها خواهيم بود؟

آه!

اى قدرت ناپايدار جهان!



می بینیم که ذهن در شعر، مانند کشتی بی لنگر و  اسبی مغرور و یاغی به اینسو و آنسو گذر می کند و از همه چیز سخن به میان می آورد.

نمونه ای از وابستگیها و دلبستگیها که از زندگی بدست آورده و با آنها نفس کشیده است و اینکه آیا، با چشم فرو بستن از جهان آنها را از دست خواهیم داد؟ در این بخش از کنکاش در مقوله مرگ و مرگ شناسی به زندگی و خاطرات خود باز می گردد. خاطرات یغمائی خاطراتی معمولی نیست. او پدیده ها و ماجراها را دیده ولی ذهن شاعرانه او آنها را تبدیل به بسته بندیهای خاصی کرده است که گاهی واقعا نمی شود دانست ماجرا چیست ولی می شود آنها را احساس کرد.


در هيچ جا تنهايى وجود نداشت

پشت هر بوته يخچال ها كار ميكردند

در ميان هر دره كولر ها مى چرخيدند

در هر گورستان جشنى بر پا بود

بر هر صخره

خبرنگار«پلى بوى» در كمين عشقبازى مارمولك ها بود(36)

در هر غار، ارواح ترومپت مى نواختند

 در اعماق دريا تراكتور ها مى غريدند

 و بر فراز ابرها

 ريل هاى جديد

 ستارگان را به يك ديگر وصل ميكردند،



از دریچه به پایان قرن بیستم می نگرد: قرنی شلوغ و سرشار از ماشین، قرنِ بی حوصلۀ مرگبار و سرگیجه آورِ و خونین، قرنی که تنهایی در ازدحام جمعیتها لول می خورد.... در برخی از سطور به تصاویر سورئالیستی برمی خوریم که اوج دانش و صنعت را می گویند.

این شعر در سالهای پایانی قرن بیستم، در سالهای 1988 و هشتاد ونه نوشته شده است. جهانی شلوغ در این سطرها تصویر شده است که در آن جاوئی برای تنهائی وجود ندارد. جهان یخچالها و کولرها. اینکه شاعر روی یخچال و کولر تاکید نموده شاید به این علت است که در عراق داغ یخچال و کولر دو وسیله ضروری و احتمالا پیرامون شاعر همیشه وجود داشته است. سطرهای بعدی نخست ابتذال فراگیر پایانی قرن بیستم، سالهای مرگ، سکس، موزیک مدرن آمریکائی را نشانه می رود و بعد از آن رشد دانش و پیشرفت تکنیک و صنعت که جهان را از رمانتیزم و شاعرانگی خالی کرده و باعث تأسف اوست. در هر حال اینها گوشه ای از خاطرات ذهنی و عینی است، که از پی یکدیگر بر صفحه دفتر روان شده اند.



در هيچ جا تنهايى وجود نداشت

و در انتهاى قرن

در هر دل خوكى خره كشيد



در این شلوغ بازارِ صنعت و تکنولوژی، زوال انسانیت و اخلاق بزرگ شد.



جهان بى فضيلت شد

جهان تهی از ارزش شد و در حقارت فرو رفت.


و سوسياليسم شكست خود را گريست



کمونیسم، با فرو ریختن دیوار برلین، زمین گیر شد. شاعر در مشرب سیاسی از آغاز با اینکه مسلمان بوده گرایش قوی سوسیالیستی و طرفداری از زحمتکشان را داشته و در سالهای جوانی فکر می کرده که شوروی و چین و کوبا و امثال آنها کمابیش نمادهای سوسیالیسم هستند و از آنها دفاع می کرده ولی او هم به تلخی مانند بیشترِ هنرمندان چپ، سرانجام دانسته که حقیقت چیز دیگری است.



هنگام كه جام های لبالب خون

بر استواى زمين درخشيدند



به جام برهم زدن دو قدرت بزرگ جهانی اشاره دارد.(شرق و غرب، که در رأس آنها امریکا و شوروی سابق بودند)


وما خود را به آسمان قلاب كرديم.



و ما در این آشفته بازار، متأسفانه چاره ای جز آویزان شدن به اندیشه های مذهبی و ایدئولوژیکی نداشتیم.


اى انتهاى قرن

اى انتهاى خميدگى و چرخاب هاى خاكستر

اى انتهاى مغلوب

بر تو درنگ بايد كرد

در آنجا كه مهربانی هايت سراپا چنگال و دندانست

و مردگانت

بر صندلى هاى سياه

خورشيد هايت را محكوم مي كنند

اى انتهاى قرن

اى انتهاى تيغۀ ساطور

در گرماى گوشت

اى انتهاى دروغ

بر تو درنگ بايد كرد

و بر ديوارهاى يخ بسته ات

در جستجوى كتيبه اى ديگر بايد بود

و روزنى كه از آن باد ميگذرد

باد وزندۀ فناناپذير

كه جهان و آدميان را در پرده هاى خود مي چرخاند

و لباس پهلوانى را از اندام دروغ بر ميكند،

اى انتهاى قرن

برتو

درنگ بايد كرد!


مرثیه ای است دردناک برای پایان قرن بیستم و فضای سنگین و آلوده اش که ما در آن محکوم گردیدیم و بایستی برای عبور از آن راهی اساسی بجوئیم و طرح دیگری براندازیم. راهی که خوشبختی و تندرستی  جهان را به ارمغان بیاورد، اگرچه پرپیچ و خم است و بسیار دشوار.