چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

به اسماعیل! درباره اسماعیل و مصداقی. سعید جمالی



به اسماعیل! درباره اسماعیل و مصداقی
اسماعیل نوشته ات درباره مصداقی را خواندم و برای چندمین بار و چندمین سال باز با "بی ایمان" ی ات که دیگر حالت تکراری بخودش گرفته مواجه شدم!
طبعا هر کسی طبیعت و فردیت و شخصیتی دارد و اضافه بر آن تاثیرات محیط، کار و اجتماع  و... را هم باید در نظر گرفت. اینرا از آن جهت میگویم که اگر هر دوی ما دیر زمانی در آن تشکیلات بودیم، اما حتما که "فردیت" های متفاوتی از هم داشته و بویژه در "محیط" و "ملاء" متفاوتی در آن مناسبات بقول مشهدی ها "غطه" می خوردیم.
شرایط کاری تو خاص بوده، در محدوده کوچکتری بسر می برده ای، با افراد معدودی دمخور بوده ای و خلاصه اینکه با "متن" تشکیلات رابطه ای تنگاتنگ نداشته ای (اگر اشتباه نکنم)، بیشتر مورد عزتّ و احترام بوده ای و... و همچنین از سال 1992 ارتباط "تشکیلاتی" نداشته ای. دورانی که از قضا از آن به بعد است که بسیاری فضیحت ها و جنایات اتفاق افتاده و تو روحت هم از آنها بی خبر بوده.
اما "بی ایمان"ی تو ریشه ای عمیق تر از این "بی اطلاعی"ها دارد. چرا که کمبود اطلاعات را براحتی می توان جبران کرد، اما "بی ایمان"ی را نه!
اگر یادت باشد آن قدیمها، در آموزشهای سیاسی درون سازمان گفته میشد که بیش از 90 درصد اخبار پشت پرده را می توان از همان اخباری که بصورت علنی منتشر میشود و از لابلای اخبار علنی در آورد... از این حرف میخواهم این استفاده را بکنم:
در یکی دو جا از نوشته های قبلی ام نوشته بودم که بنظر من اگر کسی کمی هم "سیاسی" باشد از "نوع" رابطه دم و دستگاه شازده و "طرف" حسابهای آنها براحتی می تواند بفهمد که آن "زیر" چه خبر است. همان  که می گویند "چون که صد آید نود هم پیش ماست". رابطه هایی که تک نمود نیست بلکه این جریان را از "هضم رابع" خودش هم گذرانده ( در مقطعی صدام و در این مقطع ایپک ها و جان بولتون ها... و صد البته نامه نگاریهای شازده با سران رژیم!) بنظر من تو عنایت کافی به اینها نداری و لذاست که دچار ضعف "ایمانی"!
بگذار روی نکته دیگری انگشت بگذارم. بحث دانستن یا ندانستن این نکته نیست، بحث به میزان توجه به آن است:
آنکه بمعنای واقعی و عمیق کلمه (چه در شکل و چه در محتوا) رژیمی است و از هضم رابع رژیم سالهاست که عبورکرده و در "تمنایّ" یک "سگ محلی" است که ولایت فقیه  به او بکند، شازده است.... میگویند در زمان رضا شاه، پاسبانی به این افتخار میکرد که رضا شاه به او گفته بود "مادر قحبه".... "معادله" رابطه بین آنها اینطوری است.
برادر گرامی، خیال نکن که هنوز آثاری از گذشته در آنها باقی مانده، خیال نکن که با یک جریان مبارزاتی که البته انبوهی اشکال و انتقاد دارد روبرو هستی. تو که تاریخ را بهتر از من میدانی، با چقدر نمونه از این قماش جریانات برخورد کرده ای. شاید در بررسی های تاریخی بارها  با این دعای امامان (که البته حرف سیاسی شان بوده) برخورد کرده ای که مرتبا می گفته اند: "خدایا ما را بازیچه دست قدرتها قرار مده" همه آنها بخوبی می فهمیدند که در موقعیتی که شرایط عینی "در افتادن" با قدرتها وجود ندارد، دست زدن به چنین اقداماتی برابر است با بازیچه شدن بدست قدرتها ....
نمیدانم که تو با چه درصدی این حرف را قبول داری،  نام بردن و ادعای مبارزه  و شب و روز روضه مبارزه با رژیم خواندن آنها، مطلقا فریبکاری و تا آنجا که بتوانند برای  قفل کردن شرایط  بنفع رژیم است. تنها رسالت آنها این است که با دروغ  و برچسب و تهمت مانع از آن شوند که انرژیها بر علیه رژیم بسیج شود. این مقوله بسیار بالاتر از عمل آگاهانه است، این تبدیل به ماهیت و علت وجودی این جریان شده. حتما بیاد داری که در سالهای آغازین دهه شصت، شازده در نشست های داخلی مرتب تاکید که باید همه جریانات دیگر را سوزاند و فقط امکان حیات برای "یگانه آلترناتیو مسلح...." را باقی گذاشت.... تا صبح می توانم از این نمونه ها برایت بنویسم.
خودت نوشتی که وقتی پنج شش سال پیش داستانهای شکنجه و اعدام را برایت تعریف کردم، نمی توانستی آنها را باور کنی. اما امروزه کوس رسوایی همه این وقایع بصدا در آمده... پس برو فکری بحال "بی ایمان"ی خودت بکن!
اما همه این حرفها را علیرغم اینکه میدانم میدانی زدم تا این نکته را بگویم:
خود شازده هم بهتر از من و تو همه این حرفها را میداند، میداند که جز دروغ  و دغل و تهمت تولید دیگری ندارد، اما علت این حجم عظیم تهمت ها این است که اعصاب آدمها را خُرد کند، با رگبار و فحش و فضیحت آدمها را روانی و پریش کرده و از پا درآورد. بنابر این اگرچه گاها نوشتن درباره این جریان ضروری است، اما خودت را "درگیر" این موضوع نکن چرا که قبل از هر چیز آنها "چیزی" نیستند، اهمیتی ندارند، نقشی در جایی ندارند و....
بنظر من با توجه به شناختی که از اعماق این جریان دارم و ایضا هاله قدسی و نورانی که در طی این سالیان تلاش کرده  دور شازده ایجاد کنند و ایضا ذهنیت های دگمی که برای آدمهایشان درست کرده اند، فعلا فقط باید روی یک موضوع متمرکز شد:
داستان "رقص رهائی" چیست؟
و باز هم بنظر من همه شلوغکاریهایی که میکنند و تهمت هایی که به مصداقی یا خودت میزنند، فقط برای ردّ گم کنی است.
در پایان دعا میکنم که خدا به ایمان شما در باور به این قضایا بیفزاید!!
04 دی 92(25 دسامبر 13)                                                                              
هادی افشار                                                                                                          
saeidjamali@yahoo.com

«سرود شادی» اثر فردریش شیلر مترجم: کامران جمالی

کامران جمالی
«سرود شادی»
اثر فردریش شیلر
مترجم: کامران جمالی
ماخذ
http://www.vazna.ir/?p=1250
شادی!
ای شعله‌ی شکوه خدایان
ای دختر بهشتِ اساطیر!
ما در حریم ِ قدس ِ تو پا می‌نهیم شاد.
بار دگر فسون تو پیوند می‌دهد
آن‌چه جمود داد به قهر و غضب به باد؛‌
انسان شود برادر انسان
هرجا عطوفت تو بال و پر بگشاد.
        صدها هزارها! میلیون‌ها! به‌روی هم
        این بوسه‌ای‌ست نثار جهان ما آغوش خویش را بگشاییم.

فریدریش شیلر - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

آه یاران، نه این نواهای محزون
خوش‌تر نوایی سر دهیم
نوایی شادی‌بخش
شادی!
شادی!
شادی، این اخگرِ الاهی
دختری از اِلیسیوم
سرمست پای می‌نهیم به بارگاه آسمانی‌ات
و به سِحرِ تو
هر آنچه که به رسم روزگار از هم گسیخته
یگانه می‌شود
و آنجا که تو بال‌های لطیف‌ات را بگسترانی
انسان‌ها با هم برادر می‌شوند
 از کامران جمالی، شاعر و مترجم ادبیات آلمانی خواستیم برای «جشن‌واره‌ی شعر جهان» وازنا ترجمه‌ای در اختیارمان بگذارند، ایشان هم ترجمه‌شان از اثر معروف شیلر «سرود شادی» که پیش از این در کتابی تحت عنوان «جادوی شعر در کلام نهفته است – شش شاعر قرن بیستم» (نشر چشمه، ١٣٨۵ ) به طبع رسیده بود را به وازنا هدیه دادند. ساختار عروضی و قوافی دقیق برگردان فارسی اثر و نیز حفظ مؤلفه‌های زبانی و سبکی آن که در حاصل ترجمان صورت گرفته به‌راستی درخور اعتنا و نظرگیر است. آن‌چه در پی می‌آید مقدمه‌ و متن ترجمه‌ی این سروده است به قلم ِ مترجم.
«سرود شادی» اثر فردریش شیلر (١۸٠۵ – ١٧۵٩) در کشورهای آلمانی زبان از همان شهرتی برخوردار است که “میازار موری که دانه‌کش است…” اثر فردوسی در سرزمین‌های فارسی زبان. شیلر این شعر را در سال ١٧۸۵ سرود و در سال ١٨٠٣ تغییراتی در آن داد و «سرود شادی» را به گونه‌ای که اکنون ترجمه شده است، درآورد.
 بتهوون برای نخستین بار کلام را وارد سمفونی کرد و چه کلامی برتر از «سرود شادی» شیلر؟ سرودی که بتهوون از ١۶ سالگی با آن زیسته و شیفته‌ی آن بود. درباره‌ی شهرتی که ادغام این کلام و آن موسیقی برای یک‌دیگر به ارمغان آوردند، باید گفت که هیچ‌کدام داین دیگری نیست. روی این شعر تا کنون بیش از چهل بار موسیقی تصنیف شده است. فرانتس شوبرت آهنگ‌ساز بزرگ اتریشی یکی از این چهل نفر بود. «ترانه‌ی شادی» امروز سرود اروپای متحد است.
 
 
سرود شادی٭:
 
شادی!
ای شعله‌ی شکوه خدایان
ای دختر بهشتِ اساطیر!
ما در حریم ِ قدس ِ تو پا می‌نهیم شاد.
بار دگر فسون تو پیوند می‌دهد
آن‌چه جمود داد به قهر و غضب به باد؛‌
انسان شود برادر انسان
هرجا عطوفت تو بال و پر بگشاد.
        صدها هزارها! میلیون‌ها! به‌روی هم
        این بوسه‌ای‌ست نثار جهان ما آغوش خویش را بگشاییم.
        آن‌جا فراز خیمه‌ی اخترْکوب
        کرده‌ست خانه، آن پدر مهربان ما.
 
هرکس که کیمیای سعادت – رفیق – یافت
یا آن‌که داشت بانوی دل‌بندی
حتی
آن‌ کس که در تمامی سیاره‌ی زمین
تنها
خود را شناخته است –
از شور شادمانی ما بهره یافته است.
اما
باید برون حلقه‌ی ما مویه‌گر شود
آن جانور که روی ز شادی بتافته است.
        دارد هماره پاس محبت را
        هرکس که هست ساکن این حلقه‌ی کبیر.
        آن‌گه محبت است
        تا روشنای‌ ِ فلک رهنمون ما
آن‌جا که
آن ذات ناشناس نشسته است بر سریر.
 
هرکه زنده است شادمانی را
نوشد از سینه‌ی طبیعت پاک،
هرکه نیکوست، هرکه بدکار است
در پی ردِ سرخ او بر خاک.
شادی‌ است آن‌که بر تمامی ما
بوسه‌ها داده است و میوه‌ی تاک.
تاک، آری، رفیق ِ تا دم ِ مرگ.
ذوق بر جفت، کرم را هم داد
و «کروب»‌ ایستانده در بر حق.
میلیون‌ها!
به ستایش نشسته‌اید او را؟
ای جهان!
می‌شناسی تو خالق خود را؟
پی ِ او باش بر فراز سپهر!
خانه‌اش در ورای کوکب‌ها.
 
شادی‌ست نام ِ کلکِ پراعجاز
نقشی از او، طبیعت جاویدان.
از شادی است گردش هفت اختر
هفت اختر محاط به گردونه‌ی زمان.
در این سپهر، تابش خورشیدها از اوست،
از شوق اوست گل شدن ِ هرجوانه‌ای،
از اوست گردش همه اجرام ِ دور که
اخترشمار هم ندهد زان نشانه‌ای.
        همچنان اختران که می‌گردند
بر مدار شکوه‌مند سپهر
ره سپارید ای برادرها!
در رهی پرمهر
شاد، چون قهرمان به سوی ظفر.
 
رهروان ِ شکیبْ‌آئین را
شادی است آن‌که می‌زند لبخند،
از پس ِ پشتِ آتشین مرآت –
نام‌اش آئینه‌ی حقیقت‌ها.
ره نماید به طالبان آن‌گه
تا ستیغ همه فضیلت‌ها.
بر بلندای کوه ایمان، هان!
بیرق او در اهتزاز است،
وز شکافی که سر زد از تابوت
شد برون، در صف ملایک شد
با ملایک کنون هم‌آواز است.
        رفقا!
        هم دلیری و هم شکیبایی
        تا جهان بهین شکیبایی
        زان فرازان یکی خدا آخر
        می‌دهد اجر این شکیبایی.
 
<!–[if !supportEndnotes]–>
<!–[endif]–>
٭  برای خواندن متن اصلی این شعر به آلمانی به پیوند زیر مراجعه کنید:
http://www.wissen-im-netz.info/literatur/schiller/gedichte/02.htm#An%20die%20Freude

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۲

اما بونینو یا با اونا یا با اینا!عاطفه اقبال

اما بونینو یا با اونا یا با اینا!
" اما بونینو" وزیر خارجه ایتالیا دیروز در راس هیئتی 20 نفره وارد تهران شد. او با روحانی، ظریف و لاریجانی دیدار و گفتگو کرد.
در چند سال گذشته " اما بونینو" در سمت سابق خود یعنی رئیس وقت سنای ایتالیا از سیاستمدارانی بود که در برنامه ها و کنفرانس های مجاهدین شرکت داشت و از آنها حمایت میکرد. او بنا به گزارش رسانه های مجاهدین در دیداری با مریم رجوی ضرورت یک موضع قاطع در مقابل رژیم جمهوری اسلامی را تاکید کرده و حذف مجاهدین از لیست تروریستی را تبریک گفته بود. بونینو سال گذشته در گردهم آیی 23 ژوئن مجاهدین در پاریس خطاب به مریم رجوی گفت : " مریم عزیز! درحین شنیدن سخنان شما، برایم مسلم شد و در اشتیاق و اراده‌ یی که در تک تک کلمات می‌دیدم و حس می‌کردم، هرچه بیشتر مطمئن شدم که اکنون زمان رهبری زنان بزرگ است. "

امروز " اما بونینو" در سمت وزیر خارجه ایتالیا در تغییری صد و هشتاد درجه ای با موضع گیری های قبلی خود، در دیدار با روحانی تاکید کرد : ایتالیا امیدوار است علاوه بر ارتقاء‌ تعاملات ایران با اروپا، بتواند در خصوص پرونده‌های منطقه‌ای همکاری‌های مشترکی با ایران داشته باشد،‌ چرا که به حل بحران سوریه و مسائل منطقه‌ای قائل به راه حل های سیاسی بوده و اعتقاد دارد جمهوری اسلامی ایران در این خصوص نقش بسیار مهمی را ایفا می‌کند.

از جمله ی "همکاری مشترک بر سر پرونده های منطقه ای" بوی مشکوکی به مشام میرسد! این پرونده های منطقه ای کدامند؟

این خانم یک نمونه از سیاستمدارانی است که با انرژی و هزینه های سرسام آور به حمایت از مجاهدین می پردازند و از پشت بلندگو در مراسم های مجاهدین " من یک اشرفی هستم " را فریاد می زنند! ولی به محض اینکه ورق برمیگردد و در قدرت قرار می گیرند با دشمنان مجاهدین دست میدهند و اگر لازم باشد برای منافع خود، مجاهدین را به معامله خواهند گذاشت. آنها حتی بر خلاف تمام پرنسیب های خود حاضر میشوند چارقد و چادر به سر کنند و به ملاقات سردمداران ایران بشتابند.

حال باید دید که آیا مجاهدین " اما بونینو " را هم مزدور، خائن و مامور وزارت اطلاعات خطاب خواهند کرد یا در حق او تخفیف قائل خواهند شد!؟

متاسفانه چنین دیدارهایی بار دیگر نشان می دهد که سیاست بر اساس منافع چهره عوض میکند. آنها که روی ملاقات های پر سر و صدا و پرهزینه با سیاستمداران غربی برای به بازی گرفته شدن در بازی قدرت حساب باز کرده اند. آب در هاون می کوبند. نیرویی که روی پشتوانه مردمی حساب باز نکند هرگز حتی از طرف قدرتهای جهانی به بازی گرفته نخواهد شد.

عاطفه اقبال - 22 دسامبر 2013

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲

در ستایش شادی. رودکی

شـاد زی بـا سـیاه چـشـمان شاد                    
که جهان نیست جز فسانه و باد

ز  آمـــده  شـــادمـان  بــبایـــد بود                    
وز گــذشــتـه نــکــرد بایــــد یــاد

مــن و آن جـعــد مــوی غالیـه بوی                   
 مـن و  آن مــاه روی حــور نــــژاد

نیک بخت آنکسی که بداد و بخورد                    
شــوربـخــت آنکه او نخورد و نداد

بــاد و ابرست ایــن جهان افسوس                   
 بــــاده پیـــش آر هـــرچـه بـاداباد

شــاد بودسـت ازیـن جـهان هـرگز                    
هیــچ کس تـا ازو تو باشی شـاد

داد دیــدسـت ازو بـه هیـچ سـبب                    هیــچ  فـــرزانـــه تـا تـو بیـنی داد

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

سیاوش کسرائی. آرش کمانگیر


آرش كمانگير

سیاوش کسرائی

برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ
بر نمي شد گر زبام ِكلبه اي دودي
يا كه سوسوي چراغي گر پياميمان نمي آورد
رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان
ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دمسرد

آنك آنك كلبه اي روشن
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستانِ خشمِ برف و سوز
در كنارِ شعله ي آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز


گفته بودم زندگي زيباست -
گفته و ناگفته اي بس نكته ها اينجاست
آسمانِ باز
آفتابِ زر
باغ هاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهي در بلورِ آب
بوي خاكِ عطرِ باران خورده در كهسار
خوابِ گندمزارها در چشمه ي مهتاب
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
در غمِ انساني نشستن
پابپاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم اندازِ بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هاي از سبوي تازه ي آبِ پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلانِ كوهيِ آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچه گان را شير دادن
نيمروزِ خستگي را در پناهِ دره ماندن
گاهگاهي
زيرِ سقفِ اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي درهمِ غم را ز نم نم هاي باران ها شنيدن
بي تكان گهواره ي رنگين كمان را
در كنار ِبام ديدن
يا شب برفي
پيشِ آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن



آري آري زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده ي پابرجاست
گر بيفروزيش رقصِ شعله اش در هر كران پيداست
- ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست


ييرمرد آرام و با لبخند
كنده اي در كوره ي افسرده جان كرد
چشمهايش در سياهي هاي كومه جستجو مي كرد
زير لب آهسته با خود گفتگو مي كرد
زندگي را شعله بايد برفروزنده -
شعله را هيمه ي سوزنده
جنگل هستي تو اي انسان
جنگل اي روييده ي آزاده
بي دريغ افكنده روي كوه ها دامان
آشيان ها بر سر ِانگشتانِ تو جاويد
چشمه ها در سايبان هاي تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگرِ آتش
سربلند و سبز باش اي جنگلِ انسان


زندگاني شعله مي خواهد
ـ صدا سر داد عمو نوروزـ
شعله ها را هيمه بايد روشني افروز -
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزارِ باغِ آتش بود
روزگاري بود روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهرِ سيلي خورده هذيان داشت
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ
روزِ بدنامي
روزگارِ ننگ
غيرت اندر بند هاي بندگي بيجان
عشق در بيماري و دلمردگي بي جان
فصل ها فصلِ زمستان شد
صحنه ي گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
مي تراويد از گلِ انديشه ها عطر فراموشي
ترس بود و بال هاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگرِ آزادگان خاموش
خيمه گاهِ دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سرحداتِ دامنگسترِ انديشه بي سامان
برج هاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هيچ سينه كينه اي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي ورزيد
هيچكس دستي به سوي كس نمي آورد
هيچ كس در روي ديگر كس نمي خنديد
باغهاي آرزو بي برگ
آسمانِ اشك ها پر بار
گرمر و آزادگان در بند
روسپي نامردمان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رايزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند
هم به دستِ ما شكستِ ما برانديشند
نازك انديشانشان بي شرم
كه مباداشان دگر روزي بود در چشم
يافتند آخر فسوني را كه ميجستند


چشم با وحشتي در چشمخانه مر جستجو مي كرد
وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو مي كرد
= آخرين فرمان =
= آخرين تحقير =
= مرز را پرواز ِتيري مي دهد سامان =
= گر به نزديكي فرود آيد=
= خانه هامان تنگ=
= آرزوهامان كور =
= ور پرد تا دور =
= تا كجا ؟؟ !! تا چند ؟؟ =
آه ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجه ي ايمان؟
هر دهاني اين خبر را بازگو مي كرد
چشمها بي گفتگويي هر طرف را جستجو مي كرد


پيرمرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي سيائيد
از ميانِ دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد
برف بر روي برف مي باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد
صبح مي آمد:
- پيرمرد آرام كرد آغاز -
پيشِ روي لشكرِ دشمنِ سياهدوست
...دشت نه دريايي از سرباز
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس ميشد سياهي در دهانِ صبح
باد پر ميريخت روي دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشگرِ ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور
دو دو سه سه به پچ پچ گردِ يكديگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچِ خفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد


: منم آرش
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهي مردِ آزاده :
كه تنها تيرِ تركشِ آزمونِ تلختان را
اينك آماده
مجوييدم نسب
فرزندِ رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ي ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را جامه و باده
گوارا و مبارك باد

دلم را در ميانِ دست مي گيرم
و مي افشارمش در چنگ
دل اين جامِ پر كين و پر از خون را
... دل اين بي تابِ خشم آهنگ
كه تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم
كه تا كوبم به جامِ قلبتان در رزم
كه جامِ كينه از سنگ است
به بزمِ ما سبو و سنگ را چنگ است

در اين پيكار
در اين كار
دلِ خلقي ست در مشتم
اميدِ مردمي ست در مشتم
كمانِ كهكشان در دست
كمانداري كمانگيرم
شهابِ تيزرو تيرم
ستيغِ سربلندِ كوه ماوايم
به چشمِ آفتابِ تازه رس جايم
مرا تير است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و ليكن چاره ي امروز زور و پهلواني نيست
رهايي با تنِ پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان
بر اين پيكانِ هستي سوزِ سامان ساز
پري از جان بايد تا فرو ننشيند از پرواز



پس آنگه سر بسوي آسمان بر كرد
به آهنگي دگر گفتارِ ديگر كرد
درود اي واپشين صبح اي سحر بدرود :
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبحِ راستين سوگند
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاكبين سوگند
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد
پس آنگه بي درنگي خواهدش افكن
زمين مي داند اين را
كه تن بي عيب است و جان پاك
نه نيرنگي به كار من نه افسوني
نه ترسي در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و يكدم شد به لب خاموش
نفس در سينه ها بيتاب ميزد موج

به پيشم مرگ :
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گامِ هراس افكن
مرا با ديده ي خونبار مي پايد
به بالِ كركسان گردِ سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم مي خندد
به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را
و بازش باز مي گيرد

دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهريمن خو آدميخوار است
ولي آندم كه زاندوهان روانِ زندگي تار است
ولي آندم كه نيكي و بدي را گاهِ پيكار است
فرو رفتن به كامِ مرگ شيرين است
همان بايسته ي آزادگي اين است

هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميدِ خويش مي دانند
گهي ميگيردم گه پيش ميراند
پيش مي آيم
دل و جان را به زيورهاي انساني مي آرايم
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ي ترس آفرين ِمرگ خواهم كند

نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد
بسوي قطعه ها دستان زهم بگشاد

برآ اي آفتاب اي توشه ي اميد :
برآ اي خوشه ي خورشيد
تو جوشان چشمه اي من تشنه ي بي تاب
برآ سرريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كامِ مرگي تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم
به موجِ روشنايي شستشو خواهم
ز گلبرگِ شما اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
شما اي قله هاي سركشِ خاموش
كه پيشاني به تندرهاي شب سهم انگيز مي ساييد
كه سيمين پايه هاي روزِ زرين را بر شانه مي كوبيد
كه ابرِ آتشين را در پناه خويش مي گيريد
غرور و سربلندي هم شما را باد
اميدم را برافرازيد
چو پرچم ها كه از بادِ سحرگاهان به سر داريد
غرورم را نگهداريد
به سانِ آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد


زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يالِ كوه ها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد
هزاران نيزه ي زرين به چشم آسمان پاشيد

نظر افكند آرش بسوي شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگين كنارِ در
مردها در راه
سرودِ بيكلامي با غمي جانكاه
ز چشمان بر همي شد با نسيم صبحدم همراه
: كدامين نغمه مي ريزد
كدام آهنگ آيا مي تواند ساخت؟
طنينِ گامهاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي رفت
طنين گامهايي را كه اگاهانه مي رفت؟

دشمنان در سكوتي ريشخندآميز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پيرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده در مشت
همره او قدرتِ عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكافِ دامن البرز بالا رفت
وز پي او
پرده هاي اشك پي در پي فرود آمد

بست يكدم چشمهايش را عمو نوروز
خنده بر لب غرق در رويا
كودكان با ديدگان خسته و پي جو
در شگفت از پهلوانيها
شعله هاي كوره در پرواز
باد در غوغا

شامگاهان
راه جويانيكه مي جستند
آرش را بر روي قله ها پيگير
باز گرديدند
بي نشان از پيكرِ آرش
با كمان و تركشي بي تير

آري آري جان خود در تير كرد آرش
كارِ صدها صد هزاران شمشير كرد آرش
تيرِ آرش را سواراني كه مي راندند بر جيحون
به ديگر نيمروزي از پي آنروز
نشسته بر تناور ساقِ گردويي فرو ديدند
و آنجا را از آن پس
مرز ايران و توران باز ناميدند
آفتاب
در گريزِ بي شتابِ خويش
سالها بر بامِ دنياي پاكشان سر زد
ماهتاب
بي نصيب از سبرويهايش همه خاموش
در دلِ هر كوي و هر برزن
سر به هر ايوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز
در تمامِ پهنه ي البرز
وين سراسر قله ي مغموم و خاموشي كه مي بينيد
وندرونِ دره هاي برفآلودي كه مي دانيد
رهگذر هايي كه شب را در راه مي مانند
نامِ آرش را پياپي در دلِ كهسار مي خوانند
و نياز خويش مي خواهند
با دهانِ سنگهاي كوه آرش مي دهد پاسخ
مي نمايد از فراز و نشيب جاده ها آگاه
مي دهد اميد
مي نمايد راه

در برون كلبه مي بارد
برف مي بارد بروي خار و خارا سنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ كارواني با صداي زنگ
كودكان ديريست در خوابند
در خواب است عمو نوروز
مي گذارم كنده اي هيزم در آتشدان

... شعله بالا ميرود پر سوز

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲

به بهانه ی " هفت حصار " عاطفه اقبال

به بهانه ی " هفت حصار "

هفت حصار نوشته ای است از اسماعیل وفا یغمایی، از دل برآمده و بر دل می نشیند. حصارها خوب تصویر شده اند. آن هفت حصاری که باعث شده تا بحال خیلی ها دهان بربندند و سخن نگویند. همانها که امروز چون دهان باز کرده اند، از آن
ها پرسیده میشود : چرا تا به امروز سکوت کرده بودید!؟ یغمایی این سکوت را در هفت حصار بخوبی به تصویر می کشد. آنجا که از حصار ایدئولوژیک و تشکیلاتی می گوید :

" ما یک ایدئولوژی را برگزیدیم یا در مسیر یک ایدئولوژی قرار گرفتیم و توسط این ایدئولوژی جذب شدیم. برای رزمیدن باید الگوئی داشت.باید نوعی آگاهی تراش خورده و روشن از روابط هستی خود با هستیهای پیرامون خود داشت....ما خود خواسته به درون حصار مقدس شده یک ایدئولوژی که دیوارهای قدیمی اش از صدر اسلام، و دیوارها و برج های تازه اش از دوران جدید و توسط بنیادگذارن مجاهدین بنا شده بود پا گذاشتیم تا محافظت شویم و در زمره محافظان ملت و میهن خود در آئیم و از آن پس تنظیم رابطه ما با خود، جامعه، انسان و ملت و میهن و حتی روابط شخصی مان را این ایدئولوژی تعیین میکرد"

و آنگاه که از حصار تشکیلات یعنی همان حصاری که امروزه نیز هزاران انسان را به بند کشیده، سخن می گوید :

" تشکیلات جسم آهنین و پولادین ایدئولوژی ما و نماد مادی و اجتماعی آن بود. تشکیلات یک هویت بود. یک نیروی مهیب و ناپیدای مقدس. فراتر از همه ما بود. ما در یک سازمان چریکی تشکیلاتی شده بودیم. دستورمیشنیدیم، تشکیلات گفته: بیائید، بروید، ازدواج کنید، طلاق بدهید، با خانواده قطع ارتباط کنید،امکانتتان را بدهید، امکانات را بگیرید و... بعدها بکشید، کشته شوید،وما میپذیرفتیم. و میگفتیم و دستور میدادیم: تشکیلات گفته: بیائید، بروید، ازدواج کنید، طلاق بدهید، با خانواده قطع ارتباط کنید، امکانتتان را بدهید، امکانات را بگیرید و... بعدها بکشید، کشته شوید،و میپذیرفتند. تشکیلات نیروی مقدس جمعی ما بود و ما در درون آن می زیستیم."

حصار ششم اما حصار " کمپ اشرف" بود که یغمایی آنرا بخوبی در دردها و فداها و رنج هایش ترسیم میکند... همان که فرو ریخت و امروز حصار " کمپ لیبرتی" جایگزین آن شده تا انسانها در آن بمانند، بپوسند و بمیرند و در خیال خود آنرا "مبارزه و فدا برای مردم " !! بنامند. در تبلیغات دروغ برای آنها پیروزی های مختلف ناشی از اعتصاب غذا را رقم زنند:

-" اتحادیه اروپا زیر فشار اعتصاب غذای شما فلان بیانیه را داد!! " زندانیان قزل حصار با الهام از اعتصاب غذای شما اعتصاب کردند" !! تظاهرات میلیونی عراقیان در حمایت از ماندن ساکنان لیبرتی در عراق!!

-و بعد تعداد اعتصاب غذا کنندگان قزل حصار که زندانیان عادی هستند و برای اعدام نشدن دست به اعتصاب غذا زده اند را تصاعدی بالا ببرند و آنرا الهام گرفته از اعتصاب غذای لیبرتی معرفی کنند تا رئیس جمهور برگزیده بتواند به آنها نیز پیام بدهد و درود بفرستد!! و هر شب در سیمای مجاهدین این پیام ها با موزیک بتهون و با صداهای هیجان آور خوانده شود تا اعتصابیون به صف بنشینند و به تنها روزنه خود از دنیای بیرون گوش فرا دهند و آنرا باور کنند و باز هم برای نجات " خلق " !؟ در اعتصاب غذای مرگبار خود بیشتر فرو روند. تا شاید همین روزها رئیس جمهور برگزیده باز هم پشت پرده با مذاکره ای یا شل کردن سرکیسه یک پیروزی دیگر رقم زند و به مناسبت آن پادرمیانی کرده و اعتصابیون را به پایان اعتصاب غذا فرا بخواند.

آری ! این حصارها را خود ساختیم. با سکوتمان که علامت رضایمان تلقی شد... با ماندنمان در درون حصارها... با اعتراض نکردن.... با تن دادن به زندگی در درون حصار.... اما وقتی درون حصار هستی، اعتراض و فریاد معنی خود را از دست می دهد... با ایمان و اعتماد به کسانی که خود را راهبر و خورشید تابان آزادی و ... مینامند، میمانی تا جایی، در نقطه ای این دیوار ناگهان فرو می ریزد و بعد شکاف بزرگ پدیدار میشود و ...... تردیدها به یک علامت سئوال بزرگ تبدیل میشود که : بدنبال چه آمده بودیم و به کجا رسیدیم؟ مثل انسانهایی که بعد از سالها در کما بودن ناگهان چشم می گشایند و برای مدتها هنوز نمی توانند نسبت به دنیای جدید عکس العمل نشان دهند.. این وضعیت کسانی است که از این حصارها بیرون می زنند ولی تا مدتها هنوز در ذهن خود، باز در درون آن زندگی میکنند... و قدرت دست به قلم بردن در رابطه با آنچه گذشت را ندارند. این گفته ی مرا، کسانی که در حصارها زیسته اند، خوب درک میکنند. اما امروز این حصار در حال فرو ریختن است. در هر دو طرف. هم در طرف آن ارتجاع غالب یعنی رژیم جمهوری اسلامی با همه سردمدارانش و هم در طرف کسانی که خود را آلترناتیو می نامیدند ولی گام به گام از همان ارتجاع غالب تقلید می کنند. و جای پای آن قدم برمی دارند. در دنیای نوینی که در پیش روی انسان قرار دارد. نه حصار ایدئولوژیک و نه حصارهای تشکیلاتی و نه هیچ حصار دیگری خریدار ندارد. " آزادی " تنها کلمه مقدسی است که همه مبارزات فقط در رابطه با آن معنا می گیرند و مشروع میشوند. آزادی بدون مرزهای سرخ و بنفش و زرد... آزادی بدون اما و اگر.....آزادی در تمامی ابعاد آن... آزادی انسان... آزادی بیان.... آزادی انتخاب....آزادی پوشش...آزادی ای خجسته آزادی..وگرنه در جهان امروزی گروه ها...حزب ها...سکت ها...و کسانی که در راه آن چیزی که خود آنرا مقدس نامیده اند، می جنگند، کم نیستند. آنها که بنام هدفشان همه چیز مشروع میشود.. عملیات انتحاری.. گرفتن جان انسانها...ترور و ایجاد وحشت...دروغ و تزویر و ریا... سرکیسه کردن مردم و ...به این علت که هدف وسیله شان را توجیه میکند. یکی به اسم شیعه دیگری به اسم سنی...یکی دیگر بنام یهود و مسیح ... در گوشه ای دفاع از خاک ...در گوشه ای دیگر نگه داشتن و یا باز پس گرفتن تکه زمینی که سالهاست خون مردمان بنام آن بر روی زمین ریخته شده است. و در جایی دیگر ویرانه کردن سرزمین ها بنام دمکراسی! ...آنجا که آدمکش ها خود را آزادیبخش می نامند! اما تا وقتی که شعار و عملکرد حزب فقط ......... یا رهبر فقط ....... میباشد هیچ جنگیدنی زیر این پرچم ها مشروعیت ندارد. تاریخ همیشه در این " فقط " ها ادامه داشته است. اسم ها و حزب ها عوض شده اند ولی داستان همچنان تکرار شده است. فقط یک امید در دلها شکل میگیرد : شاید که عصر آگاهی، عصری که دیگر در آن رسانه ها در انحصار دولت ها و احزاب نیست، حصارها را در هم شکند!

عاطفه اقبال - 1 دسامبر 2013